seashell




97/11/21


صبح خروس خون یعنی صبح زود رفتیم منارجنبان

و واقعا مناره هاش ت میخوره

پر از شگفتی شدم

خود بنا ت نمیخوره

فقط همون دو تا مناره اون بالا

یک دقیقه چپ و راست میشد!

دم سازندش گرم




گربه تپلی منارجنبان

که هرچی صداش کردم محلم نگذاشت!

ناز بود

توی افتاب خودش گرم می کرد





بعد رفتیم موزه موسیقی اصفهان
تقرییا عاشقشون شدم
یکی از بهترین موزهای کشوره
این من میگم که تقریبا تمام موزه های تهران رفتم
خوش اخلاق و مهربون بودن
خیلی زمان و انرژی برای توضیح دادن گذاشتن




بالایی چنگه
پایینی کمانچه






ساز ملل مختلف

















چگونه به باد رویم یا هر چیژ ذیگه ای

رفتیم خونه یه آشنایی

دکتر هستن

چشم راستم میخاریذ

ایشون دید گفت: بزار برات قطره بزیزم

گفتم اوکی

قطره چشم ریخت

و قطره ریختن همانا نایود شدن همانا

قطره اشتباهی ریخت

قرنیه عنبیه شبکیه همه به باذ رغت

قرنیه ام گشاد شده در حد مرده

هرکی بهم میرسه میگه مواد مخدر زدی!

نورها مثل ستاره ها می بینم

و کلا دید نزدیکم مات مات

این متن با بدبختی دارم می نویسم

اونم برای ثبت خاطره

تجربه خیلی بدیه




بعد نوشت داروی اشتباه برام ریخته

آتروپین

چشمام بهم ریخته

تا یک هفته که بر گرده به حالت عادی

فقط نور می بینم

امروز رفتم متخصص چشم


فکر کردم چند تا عکس دیگه هم بزارم:

و اما پل خواجو

بنظر می اد از پل سی و سه پل جدید تر باشه

خیلی مهندسی ساز

و دو تا کافه نقلی زیر پل قرار دارن

که بشدت شلوغ و پر طرفدار هستن

و حتی صبح روز تعطیل هم شلوغه

یه نکته بگم

میخواین راحت هرجایی خواستین توی اصفهان ببینین

7 صبح بیدار بشین

تا 8 صبحانه بخورین و برین بیرون

همه جاهای تاریخی از 9 باز هستن و

روزهای تعطیل اصفهانی ها تا 10 و 11 خواب هستن

یعنی شما راحت دو ساعت شهر کاملا خلوت برای خودتون دارین




و اما جای بعدی که رفتیم مسجد بزرگ عباسی:

که ما سر نماز رسیدیم

و بخش زیادیش بسته بود بخاطر تعمیرات

و نامگذاریش کردیم به نام مسجد غول ها

چون ارتفاع هر ورودی خیلی بلند بود شاید 10 تا انسان

ولی کاشی کاری های قشنگی داشت



و و یه مسیر طولانی ریسه بندی کرده بودن

شاید 5 دقیقه پیاده روی

که بشدت قشنگ بود

خیلی رویایی بود












امروز عصر رفتم آرایشگاه برای کوتاهی موهام

بهم ریخته و آشفته شده بود

میخواستم یکم مرتب بشه

بیکار نشسته بودم تا نوبتم بشه

یه سرچ گوگل مپ زدم

دیدم آرایشگاه روی نقشه گوگل مشخص نیست

هیچی دیگه منم بیکار بودم

روی نقشه ثبتشون کردم با اطلاعات دقیق

بعد که به کارمندها گفتم همشون انقدر خوششون اومد و خوشحال شدن

برای کوتاهی بهم تخفیف داد و

بقیه پولم هم کاملا پول خرد بهم داد

با سلام و صلوات و عزت و احترام راهیم کردن

فقط میخواستم کمکشون کنم همین



دارم می رم فال قهوه خونه یکی با دوستان

مدیونین فکر کنین من عشق هیجانم

اونم این سبک

یعنی ترسناک

البته فیلم ترسناک نمی بینم

ولی الان ذوق مرگم

هیجان زدم

برای بار اول توی عمرم دارم میرم یه ادم خیلی معروف  برام فال بگیره

یعنی چی ممکن بگه

How cool is that

تازه اطرافیان میگفتن نرو

باحاله



بعد نوشت: بهم گفت:  دیده نمیشی. ادم ها می ان و میرن بدون اینکه ببیننت

میخواستم بگم:  اینکه بد نیست

.

میگفت: مشکل داری انرژی هات بهم ریخته باید بی خیال کار بشی بشینی تو خونه

ولی می دونم کله شق و یک دنده ای .حرف گوش کن وگرنه از کنترل خارج میشه

گفتم: می دونم مشکل دارم ولی بالای ده سال این مشکل دارم چرا تا حالا فاجعه نشده

نمی دونست چرا نشده

نمی دونم چرا نشده

.

بهم میگفت: عددت هفت گران نباش خدا حتی شده باشه با معجزه همیشه کمکت میکنه

.

خب چی شد هیچی رفتیم من ذوق مرگ بودم

یه خانوم خوش اخلاق و مهربون بود

فال گرفت شاید 5 دقیقه

شاید درست گفت شاید غلط گفت نمی دونم

فال مهم نیست

بیشتر انسان شناس بود

دو ساعت و نیم نصیحتم کرد

ما 6 اونجا بودیم از 6 تا 8و نیم یک ضرب نصیحتم کرد

بیشتر رفته بودم پیش مشاور خانواده تا فالگیر

روانشناسی تخصصی داشت

نصیحتم کرد نصیحتم کرد دلسوزی کرد حرف زد به حرفام گوش کرد

مهربون بود خیلی برام وقت و انرژی گذاشت

انتظارشو نداشتم

و خیلی ازش ممنونم

و منه کم حرف خیلی حرف زدم

اخرش انگار کیلومترها دویده بودم از خستگی حرف زدن

و بهم گفت که هروقت خواستم می تونم برم پیشش برای حرف زدن

هر وقت احتیاج به هم صحبت داشتم

آخرش گفت اصلا منم مادرت

می تونی باهام درددل کنی


نمی دونم چرا من انقدر زیاد مادر دارم

یعنی کافیه کسی بچگی من بدون

همین که در مورد بچگیم میفهمن یا میشنون میگن فکر کن ماهم مادرت

الان مادر دوتا از دوستام هم میگن فکر کن مادرتیم



خب چی بگم خداروشکر

فقط فهمیدم دیگه جدی جدی باید بفکر مرتب کردن انرژی هام باشم

تا برام دردسرساز نشه



بعد نوشت تر: یه حرف عجیب بهم گفت خیلی تعجب کردم

گفت تو سیدی



97/11/21


صبح خروس خون یعنی صبح زود رفتیم منارجنبان

و واقعا مناره هاش ت میخوره

پر از شگفتی شدم

خود بنا ت نمیخوره

فقط همون دو تا مناره اون بالا

یک دقیقه چپ و راست میشد!

دم سازندش گرم




گربه تپلی منارجنبان

که هرچی صداش کردم محلم نگذاشت!

ناز بود

توی افتاب خودش گرم می کرد





بعد رفتیم موزه موسیقی اصفهان
تقرییا عاشقشون شدم
یکی از بهترین موزهای کشوره
این من میگم که تقریبا تمام موزه های تهران رفتم
خوش اخلاق و مهربون بودن
خیلی زمان و انرژی برای توضیح دادن گذاشتن




بالایی چنگه
پایینی کمانچه






ساز ملل مختلف

















علت اینکه مردم ماشین گرون میخرن درک نمی کنم

تعمیرش سخت تره

نمایندگی هاشون کمتر

هزینه بر تر



اینارو چرا میگم

امروز رفتم تو پارکینگ

توی بهت و حیرت موندم یک لحظه

بجز ماشین ما

ماشین زیر سیصد میلیون اونجا نبود!

چرا این ده درصد مرفه جامعه انقدر زیاد هستن



بعد نوشت: یه حرکتی هست که می تون باعث بشه اعتبار یه نفر پیش من

از صد درصد به بیست یا سی درصد برس

اونم اینکه ببینم اون شخص توی خیابون با کسی درگیر میشه

حتی لفظی

ما انسانیم عقل داریم باید بتونیم خودمون کنترل کنیم

اگه کنترل نکنیم بعدش بگیم خب شد دیگه

اونوقت تفاوت ما با حیوان چیه؟

چقدر این حرکت استرس زا هست برای من




ثبت بشه به تاریخ بیستم بهمن ماه سال یک هزارو سیصد و نود هفت


عمارت عالی قاپو

تقریبا عاشقش شدم

نقاشی ها و معماریش بی نظیره




صبح امروز:

آتشگاه اصفهان

ساخت سال 300 هجری شمسی حدودی یعنی هزار سال پیش

خیلی حس خوبی داشت کوه نوردی

احساس زنده بودن

انقدر که گفتم خوش به حال بزها








لبه یکی از دیوارهای بالایی ایستاده بودم

اگه از سطح زمین حساب میکردی شاید

به ارتفاع یه ساختمان 12 طبقه بود

صدای باد بی نظیر بود

روبه روی صورتم دسته های کبوتر و کلاغ پرواز میکردن









داشتم فکر می کردم

انگار کل زندگی بخاطر این بوده که

من به این نقطه برسم

یه تصوره یه ذهنیت

مثل یه واقعیت که بالاخره قبولش می کنی

یا موضوع مهمی که جلوی چشمت بوده و نمی دیدی

و میبینیش

همه اتفاق ها مثل دومینو در طول زندگیت برای این افتاده

تا تو یکسری واقعیت ها رو قبول کنی

که اول هیچ چیز هیچوقت پایدار نیست

دوم هیچ کس هیچوقت واقعی نیست

فقط خودتی

که اونم موجودیت پایداری نداره

این همه اتفاق باید می افتاد

تا من این واقعیت های ساده رو قبول کنم

تا دست از داستان بافی مزمنم بکشم

و ماسک خوشبینیم بردارم

اره

خیلی مقاومت کردم

ولی مجبورم دیگه توی این نقطه قبولشون کنم

دقیقا وقتی که فکر میکنی محکم شدی

میفهمی هنوز راه زیادی تا محکم شدن داری


نمی دونم به این حالت چی میگن یا چی حساب میشه

اینکه نیم ساعت پیش الکی میخندیدم تا خوشحال بشم

یا الان که دوست دارم گریه کنم

به این نوسان نمی دونم چی می گن

فقط می دونم همه این خندیدن ها و گریه ها

فقط برای اینکه اون موضوع وحشتناکی که جلوی چشمم نبینم

همش بخاطر انکاره


وابستگی ها برای من احساساتی خیلی سخته

معمولا به کسی وابسته نمیشم

همه میگن جدی هستی مثل یخ هستی

ولی ای امان از زمانی که وابسته میشم

و از دستش میدم

مثل دفعه اخر سر فوت یکی

چهار سال طول کشید دوباره تقریبا سالم بشم

و الان یه نفر دیگه

اگه نباش خب اصلا نمی تونم تصور کنم دقیقا چی میشه

فقط نمی دونم دوباره چند درصد خرد میشم

این فکر بقدری من می ترسون که

ترجیح میدم از هر کسی که حس می کنم

ذره ای حتی ممکن برام مهم باشه یا وابسته باشم

فاصله بگیرم

از همه

از همشون

طاقت نبودنشون ندارم

پس خودم فاصله میگیرم

بهتر نیست؟

راحت تر نیست؟

اره خودخواه بودن راحت تره


خودخواه یا ترسو



یه بسته پستی برام پست کردن امروز

میخواستم توی وبسایت پست قسمت رهگیری بسته پستی

پیگیریش کنم

خب یکم ذوق داشتم

و بعد ازساعت اداری بود

رفتم توی سایتشون قسمت رهگیری

صفحه سفید اومد

کد 404

یعنی تا چند ساعت بعد هروقت رفرش کردم سفید بود

میگم: توی کدوم یکی از کشورهای دنیا وبسایت پستشون چند ساعت منهدم میشه!

میگه: باید صبر کنی تا فردا صبح که مسول آی تی از خواب بیدار بشه!!!!


گل و بلبلیم واقعا



 توی یه جمع 6 یا 7 نفره نشسته بودیم

بحث در مورد افراد اخلاق هاشون و برخورد و کلا زندگی بود

به اتفاق همه موافق بودن که من کله شق و یکدنده هستم که فقط حرف خودم قبول دارم

حس کردم اسکروچم

ولی خدا شاهده من همیشه همه سعیمو می کنم با جمع همراه باشم و کوتاه بیام

ولی همه شون میگفتن دیکتاتوری

یکم کله شق تر بودم میگفتم همه شون الکی میگن

ولی وقتی همه یه حرفی بهت میزنن یعنی باید چشم هات باز کنی واقعیت جلوی روت ببینی

گفتم شاید باشم تا بهم مستقیم نگین نمی فهمم سعی می کنم تغییر کنم ولی یه شب نمی تونم

میگفتن بیش از حد حرص میخوری بیش از حد میترسی

همه اش داری کار میکنی خونه همیشه تمیز باشه مرتب باشه

دنبال کارهای مختلف می دوی

یکم آروم بگیر از زندگی لذت ببر بشین توی خونه. داری خودت فرسوده میکنی

حرف هاشون غمگینم می کن

حس می کنم اونا واضح حرف زدن ولی من نفهمیدم

یعنی چی از زندگی لذت ببر؟

یعنی خونه مرتب نباشه من از زندگی لذت می برم؟

یعنی نمیشه کار کنی آرزوهات با وسواس دنبال کنی و هم از زندگی لذت ببری؟

مگه لذت بردن از زندگی با فعال بودن تضاد داره؟


این سه روزی که بخاطر  چشم هام همش خواب بودم

کمتر کار کردم تمرکز نداشتم از بیکاری کلافه بودم

هیچ خوشحالی توی بیکاری وجود نداره

وقتی هدف از خودت میگیری انگار امید از خودت میگیری

شاید من منظورشون کامل نفهمیدم

کاش واضح تر بهم توضیح میدادن



میگم: من تلاش میکنم تا قوی تر بشم تا پشتیبان همه اونایی بشم که دوستشون دارم

تا هر زمان احتیاج داشتن بتونن بهم تکیه کنن

میگن: احتیاجی نیست تو که ستون نیستی و نمی تونی ستون باشی تو یه زنی خیلی تلاش کنی مثل یه دیوار باشی

حامی ستون


حرف هاشون کلافه و غمگینم میکن

نمی فهمم چی درسته

یعنی توی شهر عاقل ها من یه دیوانه هستم یا برعکس ولی مهم نیست

ایده هایی که کمکم بکن قبول میکنم

ولی از کجا بفهمم درست میگن!



یه موردی هست از اون روزی که رفتم فال قهوه فکرم شلوغ کرده

برگشت مستقیم بهم گفت تو یه هیولا توی وجودت داری

که هنوز بیدار نشده فعال نشده و بهتره که هیچوقت فعال نشه

چون اگه بشه همه زندگیت بهم می ریزه

خب من اگه یکم کمتر خودم میشناختم یکم کمتر در مورد خودم می دونستم

میگفتم برو شما هم دلت خوش چی میگی

ولی اینو گفت و من هیچی نگفتم و فقط گوش کردم

که دیگران تعجب کردن

چرا چون می دونستم درست میگه

من بودم و شناختی که از خودم داشتم

من می دونستم همچین موجودی توی وجودم هست

اسمش از وقتی نوجوان بودم گذاشته بودم جنبه

من جنبه خیلی چیزهارو ندارم برای همین برای خودم چهاچوب قوانینی ساختم

و گفتم ازشون عبور نمی کنم

من سمت سیگار و مشروب و دارو و نمیرم

سمت هزار تا موضوع دیگه نمیرم با اینکه می تونم انجامشون بدم

من به خودم گفتم همه سعیمو می کنم اصلا به انسان های دیگه آسیب نزنم

با اینکه همیشه دیدم  عذاب وجدان یا ناراحتی درموردش ندارم

خلاصه سمت تاریک من بیش از حد قویه خودم می دونم

انقدر قوی که هرکسی حس ششم داره و من میبینه تعجب میکن چطوری اون سمتی نرفتم

اینبار هم همین طور بود میگفت تعجب میکنم چطور تا الان فعال نشده

وای خودم تعجب نکردم من خیلی انرژی برای رعایت قوانینی که خودم ساختم میزارم

انقدر که آزار دهنده میشه برام

یه شک نود درصد داشتم که اونم تبدیل به صد درصدش کرد و تمام




خب دیروز صبح دیدم واقعا هیچی نمی بینم

رفتم یه کلنیک چشم پزشکی خصوصی

شانس آوردم باز بودن

یه متخصص و یه فوق تخصص چشم نشسته بودم

متخصص جوان بود و فوق تخصص میانسال

جریان که تعریف کردم که داروی اشتباه توی چشمم ریختن

متخصص جوان نزدیک بود از خنده روی زمین غش کنه

چونه هم میزد میگفت واای رنگ در محلول ندیدی مگه قرمزه روش حالا نارنجی نبود؟

من:نه همون قرمز بود

باز خندید منم پایه می خندیدم

برام ایی چارت گذاشت همه رو اشتباه گفتم

یه دور دیگه خندیدیم

فوق تخصص حرصش گرفت گفت: نخند این خنده نداره الان باید گریه کنی

ادم هرچی که میگن فوری نمیریزه توی چشمش هر دارویی قبلش بخون

گفتم:دعوام نکنین به اندازه کتفس تنبیه شدم

دوباره گفت: درمان نداره بابد صبر کنی بر گرده به حالت عادی

باعث فلج موقت ماهیچه های چشم میشه آتروپین. قوی ترین داروی تعیین نمره هست

که برای گشاد کردن عنبیه استفاده میشه

و اصلا برای بزرگسال استفاده نمیشه دارویی که برای بزرگسال فقط بیست و چهار ساعت تاثیر داره

ولی آتروپین بین 3 تا 7 روز برای فرد سالم و برای افراد عینکی ممکن 14 روز طول بکش تا به حالت عادی برگرده


حالا من چطوری می نویسم بعد از یک روز و خیلی مات می تونم ببینم

با 19 ساعت خواب

کل دیروز عصر خواب بود

دیشبم زود خوابیدم

و یک لیتر آب هویج خوردم نه یک لیتر و نیم

و 2 تا مکمل خیلی سنگینه پر از ویتامین ب

و خیلی اب خوردم

نتیجه فلج چشم از 7 روز رسید به دو روز

بد نیست



اصلا چی بگم اعصابم سرویسه

سرویس

این همه امسال هزینه کردم

برای خونه

برای شرکت

برای ماشین

خرجی خونه

حساب کتاب هام

خریدهای عید

اونم توی این گرونی

فقط همین امسال 3 تا کادو تولد براش گرفتم


برگشته میگه ست کامل وی آر میخوام


دلم میخواد بعضی وقتا سرم از دستش بکوبم تو دیوار






یکی از بدترین دیالوگ هایی که کسی می تونست بهم بگه رو شنیدم

میگفت: تو یه بزرگسالی من مثل یه بچه هستم که تو ازم مراقبت میکنی

اصلا غمگین تر از این جمله وجود نداره


به تفاوت ها فکر می کنم

من زمان بحران به یه خونه و یه خانواده فکر میکنم که باید مراقبش باشم و ازش حمایت کنم

اون زمان سختی و بحران

به این فکر می کن که چقدر بدشانس که باید سختی تحمل کن

و چقدر طفلکی هست و مورد ظلم دنیا قرار گرفته


چند درجه تفاوت؟ نمی دونم




پی نوشت: اینو می نویسم برای خود آیندم که یادش باشه

هیچ ارزشی براش نداشت

میفهمی همه اون دردی که کشیدی هیچ تاثیری نداشت  احمق


بعد نوشت 1: چه شب سختیه

بعد نوشت 2:  چه روز مزخرفی بود امروز با گریه شروع شد با گریه تموم شد

بعد نوشت 3: فکر نمیکنم بتونم تا یه مدت ببخشمش اون نگرانی ها و فکرهای من شنید و بازم کار خودش کرد

بعد نوشت 4:امیدوارم معدم بهم نریزه


بعد نوشت 5: اگه همون طوری که اونا فکر میکنن من انقدر آدم سلطه جو و خودخواه و غدی هستم

اصلا چرا باهام ارتباط دارن

داره جدی جدی اون روی سگم بالا می اد



بعضی وقتها من از ادم هایی که دوستشون دارم فاصله میگیرم

دور خودم یه حصارمی کشم

همونجا میشینم فقط اطراف نگاه میکنم

نه بخاطر اینکه دیگه برام مهم نیستن

فقط برای اینکه می دونم گنجایش عاطفیم تکمیل شده

یه لیوان پر هستم

شکننده که داره سرریز میشه

که البته انقدر حجمش زیاد بود که با مدیتیشن و ورزش هم درست نشده

پس نمیزارم نزدیکم بشن

چون این موقعیت ها حساسم

یه حرفی میزنم ناراحت میشن

یه حرفی میزنن ناراحت میشم

در موقعیت عادی میگم مهم نیست چیزی نیست

سعی میکنم باهاشون مهربون باشم و رد بشم

ولی وقتی پری نمیشه



نتیجه مادرم میگه بیا پیش من

میگم نه

میگه بیام پیشت

میگم نه کار دارم






مغزم خسته اس

خیلی خسته ام

فرسوده ام


دلم آرامش میخواد


بجز همه فکرهایی که برای بیرون از خونه دارم

داخل خونه هم آرامش ندارم


یه دیوار مشترک با همسایه ای داریم

که یه بچه 4 ساله دارن که یک بند جیغ میکشه

و مادری که اونم یک ضرب جیغ میکش

که مثلا بچه رو تربیت کن

اعصابم سرویس کردن

توی خونه آرامش ندارم

مجبورم آهنگ بلند بزارم که صداشون نشنوم


در مورد هر جور عایق بندی تحقیق کردم

خیلی گرون هستن

مخصوصا عایق خوب

و فعلا فلوس لاموجود

چون مجبور شدم براش وی آر ایی که میخواست بخرم


و

و

و

منم آرامش میخوام خدایا

توی این شب بدون ستاره





نمی دونم چه آزاری دارن زیرو بم ملت در بیارن

مثل سرشماری چند سال پیش

درامد ملت سرشماری کردن که با خیال راحت یارانه یه سری قطع کنن

اس ام اس اومده برام یه سیستم دولتی راه اندازی کردیم به اسم سجام

بیا مثل مجرم ها با مدارک شناساییت خودت به یه مرجع قانونی معرفی کن

اخه توی کشور های دیگه به مجرم ها هم اینطوری نمیگن خودت بیا معرفی کن

بعد برای معرفی کردن هم هفت خوان رستم میزارن

یالا بیاین پول زور بدین

اونم برای چی

برای اینکه هیچ خدمتی بهتون ندیم

فقط بدونیم چقدر دارایی دارین که ببینیم بعدا چطوری می تونیم ازتون بیم

بعد مثلا انگار با بچه حرف میزنن میگن برای شناسایی شدنتون

اخه چی بگم کسی که شناسایی نشه که اصلا از اول کد بورسی نمیگیره چی میگن

این سیستم یکپارچه بورس کشوره

هر اوراقی داری از هر نوعی باید ببری سال بعد دو دستی تقدیمشون کنی

یا فکر کنن چه مالیات سنگینی می تونن بهش ببندن


عصبانی نیستم اصلا فقط کمی از دست دولت درمانده هستم

نمی دونم چی میشه



اونم از بحث زله

صفحه زمین سمت غرب باز ت خورده

میگن تا سال بعد زله بالای 7 ریشتر تهران داریم

یه کمیته ویژه بحران فقط برای همین موضوع دارن میسازن

دیگه ببین چقدر بحرانی که

این تنبلا دست به کار شدن



اونم از پیش بینی 98 که قرار بین خرداد تا اواخر مرداد

هرج و مرج ی داشته باشیم

شاید قحطی

شاید کشت و کشتار

نمی دونم

تا ببینیم کودتا اتفاق می افته یا انقلاب یا شورش



کنار بخاری نشستم

به صدای زوزه شغال ها گوش می کنم

که دست جمعی آواز میخونن

داشتم می رفتم از توی ماشین آب بردارم

یه لحظه ترسیدم اگه یه شغال یا روباه زیر ماشین باشه

مثل دفعه پیش که یه گربه و بچه هاش زیر ماشین بودن

و وقتی من رسیدم کلی ترسیدن و فرار کردن



شمال هوا عالیه یکم خنکه

و روز  خیلی گرمه

از جاده چالوس که می اومدیم ترکیب جالبی بود

برف زیاد با آفتاب تابستان و درخت های سبز

اینجا زیاد مسافر نیست

فکر می کنم الان کسی به فکر مسافرت نیست

همه در حال خونه تی باشن


نمی دونم شغال ها به هم چی میگن

صدای جالبی دارن



اطراف خونه رو مه گرفته

مثل سکانس فیلم های ترسناک شده

و اطرافمون فقط باغه

نمی دونم چرا سکانس های ترسناک دوست دارم

مخصوصا اگه در واقعیت باشه

مثل دیشب که لبه اسکله ایستاده بودم

و دریا طوفانی بود

مثل صبح کنار رودخونه که غیر منتظره زمین خوردم

و با لباس تمام گلی برگشتم



می نویسم که فقط ثبت کرده باشم



بعد نوشت: رفتیم شیرینی فروشی یه سکانس خنده دار پیش اومد

یه کیکی دارن شکلاتی و خوشمزه به اسم براونی

خب براونی برگردون فارسیش میشه کیک قهوه ای

بعد چند نفر بودیم همه موقع تلفظ میگفتن  برانی یا بروونی

تا وقتی اطرافیان میگفتن اوکی بود همه چی عادی

بعد موقع خرید شد حواسم نبود گفتم خب چرا وقت تلف میکنین یه بروانی بگیرین دیگه

با یه تلفظ انگلیسی که واقعا ناخودآگاه بود

چون اصلا درستش تلفظ انگلیسیش بود

هیچی دیگه من اینو گفتم توی مغازه سکوت مطلق شد

صندوق دار و سفارش گیر و صاحب مغازه سرشون برگشت سمت من

زل زدن خندشون گرفت

منم خودم زدم به کوچه علی چپ

والا تقصیر من نیست همه اشتباه میگن

حتی خود پرسنلشون درست اسم کیک نمی گفتن

بعد اصلا این یه مورد جزییه چرا باید انقدر براشون عجیب باشه


بعد نوشت 2: شمال برام خیلی آرامش داشت

خیلی عالی بود

خدایا شکرت

اینجا خبری از جیغ و داد همسایه نیست

اینجا طبیعت دم دستته

اینجا آرامش هست


بعد نوشت ۳:  بعضی وقتها فکر میکنم پارانویا دارم

پدر گرامی بنده عادت داشت از

سن 7 تا 10 سالگی بهم آموزش بده که اگه یه موقعیت بد پیش اومد چی کار کنم

بزرگ که شدم بهش میگفتم بابا تو حتی به سقوط پیانو هم فکر میکنی

خلاصه نتیجه اینکه من الان سریع تر از دیگران هارو تشخیص میدم

بیرون راه می رفتیم رفتار یه نفر مشکوک بود هی بررسیش کردم

بقیه رفتن داخل مغازه من گفتم که می رم تو ماشین میشینم

نتیجه اینکه دیدم همون ادمی که بهش شک کرده بودم با یه نفر دیگه پشت ماشین ما پارک کردن

تا من دیدن از ماشین فاصله گرفتن

منم سریع نشستم توی ماشین قفل فرمون برداشتم یکم تش دادم

به ثانیه نکشید سوار ماشینش شدن رفتن

حالا من اینو برای اطرافیانم تعریف میکنم میگن نه بابا خیال کردی!!!



بعد نوشت ۴: توی مسافرت یه دفتر جادویی خریدم

پر از جادو

قرار همه تخیلاتی که دوست دارم داخلش بنویسم

از داشتنش خوشحالم

انگار میشه نفس کشید






از لاستیک ایرانی متنفرم

کاش یکی یه لاستیک فروشی که لاستیک خارجی میفروش

و روراست باشه بهمون معرفی کن

لاستیک ایرانی آشغاله

لاستیک قبلیمون فالکن بود

صاف و سابیدش شرف داشت به ایرانی


توی جاده چالوسیم

بارونیه نه بارون شدید

ولی ماشین دو دور دور خودش چرخید با سرعت 50 تا

نمی دونم با دعای خیر کی بود که صدمه ندیدیم



و باز هم فردا مهمون دارم

دیگه رسما زانوهام حس نمی کنم

انقدر که امروز کار کردم


و اما امروز یه کار خوب انجام دادم

هنوز یادش می افتم لبخند میزنم

مدیر ساختمان ما یه آقای جوان که زنش هم خیلی جوان و بانمکه

ایشون با صبر زیاد در حد صبر ایوب

تلاش میکن مشکلات و خاله زنک بازی های ساختمان تحمل و رفع کن

واقعا صبر داره ها

مخصوصا که همسایه ها همش پشت سر هم دیگه پیشش بد میگن

ولی خب ایشون ت مداره بروز نمیده

خانوم گرد و تپلش چند ماه پیش دیدم

فکر کنم سه ماه پیش

همیشه در حال خندیدنه خوش اخلاق و ساد و دوست داشتنیه

یه بچه 6 ماهه بقلش بود

اسمش و سنش پرسیدم که اسمش از این

اسم های سخت قدیمی و باستانی بود که توی ذهنم نموند

یه چیزی توی مایه های عرشیان یا اشکانیان نمی دونم والا

خلاصه یک ماه پیش فکر کردم براش عیدی بگیرم

برای این نی نی خوش اخلاق کوچک

یه لباس نوزادی شکل هندوانه براش خریدم کادو کردم گذاشتم توی کشو

تا امروز

که مدیر ساختمون همین آقای جوان اومد در مورد قبض ها حرف زد و رفت

بعد از رفتنش یادم افتاد که ای داد من یادم رفت کادوی این بچه توی کشو مونده

سریع رفتم دم در خونشون

زنگو که زدم خانوم خوشحالش اومد دم در و خودش

گفتم برای کوچولوتون عیدی گرفته بودم جریانی پیش اومد که نشد زودتر عیدیشو بدیم

انقدر این زن و شوهر خوشحال شدن حد نداشت

اصلا فکر نمیکردم یه همچین کادوی کوچولوی ناقابلی کسی خوشحال کن

من چون خودم کادو دادن به بچه ها مخصوصا بچه های خوش اخلاق

خیلی دوست دارم براش عیدی گرفتم

خلاصه کلی تشکر کردن گفتن ایشالله جبران کنیم

ولی عکس العملشون برام جالب بود

خودمم خوشحال شدم



عصر نشستم دارم فکر می کنم باز ای داد بیداد

من هر سال برای اون 18 تا بچه ام دم عید یه چیزی میخریدم

حالا میوه یا یه گونی برنج یا مواد صبحانه بیشتر خوراکی

امسال اصلا یادم رفت براشون بخرم

دارم فکر می کنم میوه بگیرم بهتره یا یه کیسه برنج

برام اهمیت اول مهر بیشتر از عیده

چون بچه ها توی مدرسه خودشون با بقیه مقایسه می کنن

برای همین همیشه اول مهر سعی می کنم مواردی که نیاز دارن بگیرم

نمی دونم عیدی چی بگیرم براشون؟


موضوع اول:
امروز یکی از آرزوهام فهمیدم

فقط اینجا می نویسم که بعدا یادم باشه


موضوع دوم:

مهمون داری خیلی سخته

از سوم بعد از عروسی که دعوت بودیم

مهمون داشتم تا دیروز

یعنی مهمون با خودمون بردیم شمال و برگردوندیم

اینکه حواست به مهمون باشه و

هی فکر کنی خب چی درست کنم برای غذا خیلی سخته

مخصوصا که یه فامیل دیگه هم همراهمون بود

که بچه کوچیک داشتن و بچه لوسی بود

هیچی دیگه سر جریان لیز خوردن ماشین نزدیک بود

یه نفر دیگه رو هم به کشتن بدیم

زمان برگشت هم بخاطر ترافیک سنگین و بسته بودن جاده

حدود 13 ساعت توی راه بودیم

و چون عادت به نقشه خوانی از روی گوگل دارم

کاملا برای راه یابی ریسکی عمل می کنم

4 محل متفاوت 4 تا ترافیک نیم ساعته رو دور زدیم

و خب جاده هایی که برای جایگزین انتخاب می کردم

سنگلاخ و پر خطر بودن

توی ماشین می گفتم الان ماشین پشتی ها دارن فحشم میدن با انتخاب مسیرم

خلاصه سرسبز بود و پر از چاله های آب و البته آسفالت نبود و حتی جاده حساب نمیشد

یه قسمت از یه بی راهه رفتیم و خب میخواستیم از پل زیر گذر ناحیه سنگر قبل از لاهیجان عبور کنیم

و یه حادثه عجیبی جلوی ما اتفاق افتاد اونم اینکه

چند تا از جوان های محلی باهم دعواشون شد از ماشینشون پیاده شده بودن

و دعوا می کردن که با قمه. اگه درست نوشته باشم.و چوب بود که همدیگرو میزدن

و جالب تر این بود که یک آشنای لر و یک کرد داخل ماشین ما بودن

که هر دو داشتن به این بچه بازی ها میخندیدن و معتقد بودن که اگه یه لر یا کرد اونجا بود

این بچه های محلی حریفشون نمیشدن

و من فکر میکردم همه استان ها ادعای شجاع تر بودن نسبت به دیگران دارن که جالب بود

البته همین دو نفر وقتی که توی مسیر سنگلاخی گیر کردیم از ترس به خودشون می لرزیدن

برای عبور از مسیر مشکل پلی بود که ارتفاع بالاتری نسبت به کف ماشین داشت

و کاسه چه کنم دستمون گرفتیم که با چند تکه سنگ و شتاب گرفتن حل شد

ولی من نگرانی دیگه ای داشتم که به دیگران نگفتم

چه قبل از عید چه بعد از عید دقت که می کردم دیدم فروش هیزم بیشتر شده

و وانت هایی که چوب جا به جا می کنن بیشتر شدند که

فروش هیزم معمولا از بریدن غیر مجاز درخت ها می اد

و نمی دونم با چوب تا حالا برخورد داشتین یا نه اگه خرده پا باشن چاقو و قمه دارن

اگه بزرگ و چند نفره باشن ممکن کلت یا کلاش داشته باشن

خلاصه قاچاق چوب این دو ماه وحشتناک زیاد شده

و کمی دورتر از مسیر سنگلاخی ما جنگل بود و افرادی که نزدیک جنگل می دیدم

برای همین نگران بودم که خدارو شکر اتفاقی نیفتاد

و بسلامت و خسته حدودا نصف شب برگشتیم

وبرای ظهرش هم جایی مهمان فامیل دیگه ای بودیم

توی تمام غذاهاشون فلفل ریخته بودن

و فلفل خوردن همانا معده بنده بخاطر فلفل و خستگی زیاد این چند وقت

یقه بنده رو گرفت که درد بکش تا تو باشی که مراعات من بکنی

و یه درد 24 ساعت تحمل کردم تا عصر امروز

و از خوش شانسی خودم امروز کار خاصی نداشتم جایی دعوت نداشتم و مهمان هم نداشتم

و امروز حسابی به استراحت و بی کاری گذشت

که من و این همه خوشبختی واقعا دور از انتظار بود


موضوع سوم:

سوم ما عروسی دعوت بودیم

و من لباس گلداری پوشیده بودم که نسبتا ساده بود

من این لباس از حراجی های قبل از عید میدان جمهوری خریدم

زمان آخر سال حدودا 28 و 29 هر سال حراجی انجا هست که

اکثرا مغازه دارهایی هستن با چک های پاس نشده و اجناس یک سوم قیمت حراج میکنن

خلاصه لباس مجلسی حریری خریدم 40 هزار تومن

و با اون لباس عروسی رفتم که

داماد 12 هزار یورو خرج عروسی کرده بود و

و فقط لباس عروس 32 میلیون تومن بود

و آشنایانی که در عروسی بودن با فکر اینکه من لباس مارکدار فرانسوی

خریدم می پرسیدن که چند یورو خریدم و اینکه خیلی زیبا هست

و در جواب من فقط لبخند ملیح میزدم

چون همینکه آراسته بود برای خودم کافی بود

خلاصه سوژه شده بودم جالب بود

و عروسی خیلی عجیبی بود جای شما خالی

داماد به معنای واقعی دیوانه و بیش فعال بود

دیوانه بخاطر هزینه های زیاد برای عروسی

و برگذاری عروسی در ایران چون در هر کشور دیگه ای می تونست عروسی بگیره

و بیش فعال چون کاملا اون چند ساعت در حال دویدن بود

و راستش من در عروسی ها برای رقص خیلی انرژی میزارم

و اولین کسی بود که دیدم همون اندازه برای رقصیدن انرژی میزاره







بعد 4 سال سرما نخوردن دارم سرما میخورم

اونم نه سرما خوردگی از کم بودن انرژی

یا عفونت سینوس نه

ویروسی

یعنی تب و لرز

حس عجیبیه

تقریبا یادم رفته بود که

وقتی تب داری انگار داری دنیارو از پشت

یه لایه قرمز و داغ نگاه می کنی

یا می تونی توی هوای گرم از سرما بلرزی




و ساعت ۴ صبح من به کسی فکر می کنم که به من فکر نمی کن

و حس می کنم خیلی وقت که از ذهنش پاک شدم

به یه دوستی از دست رفته فکر می کنم

و تصمیم اینکه شاید ادامه اون درست نباشه

شاید امتدادش فقط بخاطر اصرار من تا حالا بوده

و بهتر بهش بگم دلم برات تنگ میشه خیلی زیاد ولی قرار توام تبدیل به خاطره ها بشی

خاطره ای که چند سال بعد بگم یادش بخیر امیدوارم سلامت باشه هرجا که هست

من اصرار به موندن ادم ها نداشتم

چون هیچوقت اصرار من هیچ تاثیری نداشته




فقط یک ربع دارم الکی میخندم

دریای خزر زله اومده

دو تا پشت سر هم

یعنی صفحه دریا داره جا به جا میشه

صفحه دریا جا به جا بشه یعنی آتشفشان های نیمه فعال فعال میشن

خب حالا آتشفشان مستعد فعال شدن کیه

دماوند

یه چند تا دیگه زله بیاد دماوند هم فعال میشه

یه صحنه ای توی مغزم بود زله سیل آتشفشان

یک ربع دارم میخندم


Total madness



اعلام کردن دو تا عوارضی ها اینترنتی شد

یعنی چی؟

یعنی یکی سمت هشتگرد

یکی عوارضی قزوین

دیگه جایی بعنوان عوارضی کسی نیست

ولی باید بری توی سایت nspay و پلاک ماشینت وارد کنی

وشماره حسابتم دو دستی تقدیم دولت کنی البته با رمزش

هر وقت از اون مسیر رد شدی هر چقدر عشقشون کشید از حسابت آنلاین بردارن

وهمه جا اعلام کردن پونصد تا تک تومنیه ولی توی سیستم که میزنی 4500 تومنه

اگه پرداخت نکنی جریمه 30 هزار تومنی داره

کجا اعلام کردن؟

دقیقا هیچ کجا حتی توی جاده تابلو برای اعلامش نزدن


دو تا نه سه تا جنبه اصلی داره که میگم:

اولی: عوارض برای چه جاده ای؟

جاده ای که هر وقت رد میشی چراغ هاش خاموش یا یکی در میون سوخته

پر از چاله هست انقدر که زمان بارون هی می افتی توی چاله یا می ترسی که لیز بخوری

حتی شیب جاده درست نیست مثل گودال وسطش آب جمع میشه

دست کم سی سال از ساختش میگذره 

پس هیچ خدماتی برای مردم نیست


دوم:این پول کجا میره ؟

توی جیب شهرداری هشتگرد.

شهردار هشتگرد کیه؟پسر یه نماینده مجلس که وقتی

شهردار شد سی سالش بود و حتی استخدام رسمی شهرداری هم نبود

از وقتی گذاشتنش اونجا داره تا می تون از مردم پول میگیره


سوم: اینا به مردم رحم نمی کنن

حالا چرا هشتگرد: داشتم پیش بینی 4 سال آینده رو توی تغییرات جمعیتی می خوندم

بیشترین مهاجرت در آینده نزدیک به تهران نیست که بخش مسکن تهران درصد فروشش پایین می اد

بیشترین جا به جایی از شهرستان ها به هشتگرد

چون قیمت ارزون تری نسبت به تهران داره

پس عوارضی جایی گذاشتن که بیشترین جا به جایی جمعیت می تون باشه


دلم خیلی برای مردم می سوزه

خودم هم از مردم هستم


نتیجه همه حرف های بالا:

متاسفانه من یکم ژن آنارشی دارم و بخشیش هم بخاطر اینکه توی محیط خشن بزرگ شدم

فعلا توی اینترنت دارم دنبال قیمت قناصه می گردم

ببینم میشه یه جوری این دوربین هارو ترد

اگه با فلاخن و سنگ قلاب هم میشد تردشون راضی بودم والا



دلم میخواد بنویسم ولی نمی دونم چی بنویسم

بعضی وقت ها زندگی ساده هست با نگرانی های ساده

می نویسی و سبک میشی

ولی زمانی که حجم حوادث برات بیش از حد هست

وقتی که سنگینی درد مثل غبار تیره روی قلبت حس می کنی

نوشتن راه حل نیست

این دوره که باید رد کنی تا بهتر بشی

تنها راه حلش برای من حرکت کردن

پیاده روی راه رفتن

حتی میشه گفت فرار

با هر قدمی که بر میداری حس می کنی کمی سبکتر شدی کمی روشن تر

توی این دو هفته خیلی پیاده روی کردم

شاید اندازه 6 ماه یا 3 ماه

خیلی فکر کردم خیلی تغییر کردم

برای فاصله گرفتن از درد من دردهای دیگه بوجود اوردم

سه روز توی هفته کوه نوردی کردم

سه بار تا قله رفتم

انقدر که دیگه توان نداشتم

و حتی زانوهام دردناک شد

یک بار هم لیز خوردم و زانوی راستم زخم شد که هنوز ورم داره

و زانوی چپم ضربه خورد که اونم دردناکه

وباز هم حرکت می کنم

و کم کم بهتر شدم

کم کم کمی سبک شدم

انقدر که امروز بعد از دو هفته کمی فراموش کردم و خندیدم


خدایا شکرت که هنوز می تونم حرکت کنم

ممنونم برای همه چی



آخرین کوهی که رفتم



جایی که امروز هستم








معمولا خودم دوست ندارم چرا؟

چون همیشه میگم کاش انسان بهتری بودم

معلوم که کمالگرا هستم متاسفانه


ولی یک روزهایی هم هست بشدت خودم دوست دارم

از خودم خوشم می اد

زیر لب هر چند دقیقه یکبار لبخند میزنم

ته دلم قند آب میکنن

شاید بخاطر خودخواهی باشه یا هزار و یک صفت بد دیگه که میشه برای این کارم توصیف کرد

ولی برام مهم نیست

مهم اینکه از عمق قلبم خوشحال میشم

و حتی این حس اعتیاد آوره

مشتاقی به تکرارش


و اون کمک به آدم های دیگه هست

مخصوصا اگه بچه باشن

امروز ده کیلو گوشت برای 18 تا فسقلی گرفتم

مسول یتیم خونه انقدر خوشحال شد نمی دونست چی بگه

فقط میگفت ایشالله نیتت قبول باشه

ولی من نیتی نداشتم نذر نداشتم

میخواستم بچه ها خوشحال بشن

و تا چند ساعت آروم توی قلبم قند آب میشد


در همین حد دیوانه هستم


امروز رفتم نمایشگاه کتاب

یادم نمی اد سال پیش یا سال قبلش رفته باشم

ولی امسال اولین سالی بود که یه لیست بلند بالا نداشتم

و کاملا تفریحی خرید کردم

عنوان هایی که میخواستم بخونم خریدم

5 تا کناب شد

4 تا آموزشی

و یدونه رمان


اون چهارتا اینا بود :

کتاب فرمول برنامه ریزی

نوشته:  دیمون زاهاریادس


گرفتم تا یکم برنامه ریزی هام بهتر و دقیق تر باشه

و از آشفتگی برنامه هام نجات پیدا کنم


دومی: کتاب انعطاف پذیری

نوشته ریک هانسون بود


چون حس میکنم برخوردم نسبت به آدم ها خشک شده

و انعطاف پذیری قبل در برخورد با مشکلات ندارم

دوست دارم تغییر کنم آدم بهتری بشم


سومی: کتاب طرز فکر

نوشته کارل دوک


کارل دوک یه خانومی حدود شصت سال با دکترای روانشناسی که هاروارد ندریس میکنه

انقدر آروم حرف میزنه که اگه حرف هاش با سرعت دوبرابر گوش کنی تازه عادی میشه

این خانوم بقدر قویه که پایه فکری چند نفر از محقق های جوانی که خیلی قبولشون دارم این پایه ریزی کرده

کتاب در مورد چطوری تغییر دادن طرز فکر تا مغزت آماده بشه برای رشد و بهتر شدن


چهارمی: کتاب 12 قانون زندگی

نوشته: جردن پترسون


اینم جز افرادی که خیلی قبولش دارم نوجوان که بوده خود تخریبی شدیدی داشته که خودش به خودش کمک کرده برای نجات از اون وضعیت


کتاب در مورد اینکه ساختار طبقاتی جامعه نسبت به ژنتیک فرد نشون میده

یه سری خصوصیات خوشبختانه اکتسابی هستن ما با گرفتن اون خصوصیات می تونیم جایگاهمون توی جامعه تغییر بدیم


و پنجمی: کتاب تاریک تر از جادو

نوشته:  وی أی شواب

چاپ کتابسرای تندیس

که این کتاب یک سه گانه هست

سه جلدیه

من کتاب اول خریدم تا بقیه رو بعدا بگیرم

کلا ژانر فانتزی دوست دارم زیاد

و کتاب در مورد یه جادوگرکه بین دو تا پادشاهی نامه بری میکن

در همین حد می دونم و اینکه بشدت پرفروش بوده


هوای نمایشگاه عالی بود

هم آفتاب و هم ابر

بخش خارجی هیچی نداشت همه قدیمی

خلوت بود و فروشنده ها خوش اخلاق

نمی خواستم امسال برم ولی خوشحالم که رفتم

اینم تجربه امسالم از نمایشگاه کتاب 98



خونه یکی از افراد فامیل امشب مهمانی بودیم

یکی از کوچولوهای فامیل هم اونجا بود

و مجسمه پلاستیکی یا گچی دستش بود که باهاش بازی می کرد

بخاطر بی دقتی مجسمه از دستش افتاد و دو تکه شد

عکس العمل بچه و فامیل ها جالب بود

مادرش گفت: اشکالی نداره پیش می اد

پدرش گفت: اشکال داره بچه خوبی باش

مادربزرگش: توروخدا دعواش نکنین بچه مو

پدربزرگش: چیزی نشد حالا با چسب درستش می کنیم

و فامیل های دیگه با نظر های دیگه

بچه به همه شون گوش کرد

و منم داشتم فقط گوش می کردم

اونا فقط می گفتن اشکال نداره یا مهم نیست

بچه برگشت سمت من نگاهم کرد هیچی نگفتم

اومد جلو گفت: خاله اشکالی نداشت نه؟

گفتم: چرا خاله جون اشکال داشت ولی دفعه بعد حواست جمع کن دقت کن و

محکم بگیرش می دونم دیگه از دستت نمی افته وقتی دقت کنی و با دوتا دستت بگیریش

یکم فکر کرد گفت:  باشه دقت میکنم

بعدم گفت میخوام پیش تو بشینم

و تا آخر مهمونی بقل من نشست و بهم گفت که دوستم داره

این جوجه فسقلی


راستش علت رفتارش زیاد نمی فهمم

اینکه چرا فقط نظر من پرسید یا چرا هر اتفاقی می افته برای احساس امنیت اول پیش من می اد

منی که حتی خاله واقعیش نیستم

اون پیش پدرو مادرش نمی ره با اینکه خیلی هواشو دارن

پیش مادر بزرگش نمیره

فقط پیش من می اد با اینکه هیچوقت لوسش نمی کنم

دلداریش نمی دم




وقتی که بچه بودم بازی های کامپیوتری دوست نداشتم

کلا از هر بازی رقابتی خوشم نمی اومد

البته بی علت هم نبود

محیطی که در اون بزرگ شدم جالب نبود

یادم میاد 7 سالم بود با برادرم شطرنج و تخته بازی می کردیم

و من همیشه میباختم

چرا چون اصلا بلد نبودم بازی کنم و کسی هم بهم نبود یاد بده

و برعکس من پدرم به برادرم یاد داده بود.

بازی بعدی که دوست نداشتم بازی کنم آتاری و سگا بود

که بازهم بود ولی من حق بازی باهاش نداشتم

در انحصار برادرم بود.

و بعدا هم که کامپیوتر خریدیم من فقط حق استفاده 4 ساعت در هفته رو داشتم

که از یک بازی خوشم اومد به اسم sims که اونم اصلا رقابتی نیست

و توی این مدت از بچگی تا جوانی من افراد اطرافم می دیدم که خیلی برای بازی زمان میذارن

خیلی بهش فکر میکنن خیلی وابسته بازی میشن و نمی فهمیدم چرا



تا اینکه این دوست بشدت خوشحالم گیر داد یالا من بازی میکنم توام باید بازی کنی

از این گیرها زیاد به هم میدیم

مثلا اونم بخاطر من کتابخون شد تا بتونم در مورد موضوعات کتاب باهم حرف بزنیم و خوش بگذره

دیدم اون بخاطر من تغییر کرده پس منم باید تغییر کنم

چند سال پیش یه پی اس فور خریدم

یکم بفهمم چی میگه


حالا یه ماه پیش بهم میگه بیا آنلاین باهم بازی کنیم!

منی که سایه هرچی بازی با تیر میزدم دارم میبینم که ادم ها چقدر برام مهم هستن که

فقط بخاطر اینکه موضوع صحبت باهاشون داشته باشم حاضرم اینهمه از زمان خودم بزنم و

بازی کنم با اینکه همیشه می دونم تاثیری که بازی روی مغز میزاره قابل برگشت نیست

اثر بازی روی مغز خیلی زیاده

من پاییز سال پیش شروع کردم به بازی skyrim

و بهار امسال دارم کوهنوردی می کنم کاری که توی بازی انجام می دادم


خلاصه این چند روزه 60 گیگ دانلود کردم برای پایه بازی

حالا که تموم شده میگه از سرور اشتباه دانلود کردی

سورسش فرق میکنه

نشستم یک ربع دارم میخندم

ببین چگونه گور بهرام گرفت

یه عمر از بازی فرار میکردم گیرش افتادم

و بطور خیلی عالی توی این مدل بازی ها استعداد دارم!!!


باید بشینم 60 گیگ دیگه دانلود کنم با نت حونی هه هه هه


خبر خاصی نیست


دارم مغزم ارتقا میدم

تازه فهمیدم چقدر ساده فکر میکردم

دسته بندی ها توی مغزم خیلی خیلی ساده بودن

من بصورت خطی و عمودی فکر میکردم

شاید نهایت دو تا دسته بندی کلی داشتم یک شاخه یا حتی دوتا شاخه

کاملا صفرو یکی فکر میکردم روشن و خاموش و اره و نه

ولی انگار طرز کار دنیا اینطوری نیست

احتیاج به 4 تا لیست افقی و دسته بندی اصلی داری که

هر کدوم تبدیل به دست کم شش تا زیرمجموعه مجزا میشه

هنوز نمی دونم چطوری میکنم با این تغییر بزرگ کنار بیام

این طرز فکر جدید می تون کل شخصیتم عوض بکن جدی میگم

خیلی قویه

تو با طرز فکرت دنیات میسازی این اصلا شعار نیست

نمونه اش زیاد دیدم

علت اینکه دنبال تغییر بودم برای این بود که نتیجه ای که میخواستم اطرافم نمیدیدم

یه مشکلی بود که نمی دونستم چیه

الان حدودی می دونم چیه باید تغییر کنم

من همیشه از روش فهرست فراگیری استفاده میکردم

ولی انگار بدترین روش

اینجوری که هرچی توی مغزت هست می نویسی هر چی بفکرت می رسه

نکته مثبتش اینکه جلوی استرس میگیره خلاقیت افزایش میده نکته منفی که نمی دونستم اهداف ترکیب میکن

پس زمان بیشتری میگیره تا به هدف هات برسی

احساس با منطق ترکیب میکن که خوبه

ولی زمان بر میشه


خلاصه باید ببینم چند ماه بعد تبدیل به چی شدم!






عصر یک مهمان کوچولو دارم

5 سالشه

برای مادرو پدرش کاری پیش اومده

مادربزرگ و پدربزرگ مادریش مسافرت هستن

مادربزرگ و پدربزرگ پدریش کار دارن

و وقتی گفتن بهش حق انتخاب داری بین خاله و دایی

گریه کرده که نمیرم و میرم پیش خاله فلانی که من باشم

البته من خاله واقعیش نیستم

چون اصلا خواهر ندارم

مادرش باهام حرف زد منم قبول کرد

من هیچ نسبت نزدیکی باهاشوت ندارم یکم برام عجیبه

معمولا وقتی بچه ها پیشم می ان میگن باهامون بازی کن میگم کار دارم

دو تا سطل عروسک پولیشی و توپ و تیله گذاشتم گوشه کمد

که هر وقت هر بچه ای اومد پیشم حوصله اش سر نره

اونا توی اتاق پذیرایی بازی میکنن و منم توی آشپزخونه آشپزی

و دورا دور باهم حرف میزنیم

کنارشون نمیشینم قربون صدقه شون نمیرم زیاد کاری به کارشون ندارم

بازم هربار منو میبینن میگن میشه بیایم خونه ات خاله!

هم هر بار باعث تعجبم میشه

هم خوشحال میشم

مثل همون حس آب شدن قند ته قلب می مونه


یادم باشه بقلشون نکنم عصب گردنم گرفته از صبح

بستمش که گرم بمون ولی فایده نداره

دگزا هم نمیزنم خوشم نمی اد ازش



اومدم بنویسم یه اتفاق خوب که می تون لبخند روی لب هات بیاره

هر بار که یادش می افتی

دیدم یک اتفاق نبود و چند اتفاق بود

 ولی اول قشنگ ترینش می نویسم:

داشتم خسته برمیگشتم خونه

و البته کمی گرما زده

این چند روزه هوا خیلی گرم شده

عینک آفتابی زده بودم تا از نور آفتاب سردرد نگیرم

بعله کافیه یکم چشم هات مثل من به نور حساس باشه تا ترجیح بدی توی غار زندگی کنی

خب از نزدیک پارک داشتم رد میشدم

یه دختر بچه حدودا یک ساله

گرد و تپل

از این جینگلی هایی که موهاشون خرگوشی بستن

و شاید چند کلمه بیشتر بلد نباشن مثل مامان و بابا و ددر

که به زور راه میرفت تاتی تاتی میکرد

کنار مادربزگش راه می رفت

از کنارشون داشتم رد میشدم

برگشت منو نگاه کرد

منم که راه میرم عادت دارم جدی هستم

حواسم نیست اخم میکنم انقدر که در طول روز با خودم هی تکرار میکنم خوش اخلاق باش

خلاصه حتی به این بچه لبخند هم نزدم

تا منو دید خندید

با همه زورش گفت سلام

خندم گرفت گفتم سلام ای جانم قشنگم

اومد سمتم که پاهام بگیره

مادربزرگش وسط راه گرفتش

ولی مگه بچه ول میکرد

اخرم با خنده و دست ت دادن رضایت داد

ولی هنوز یاد خنده و سلامش می افتم با خودم می خندم



نمایشگاه کتاب که رفته بودم

زمان ناهار یه ساندویج برای خودم گرفتم و روی خلوت ترین و دور ترین پله نشستم

تا یکم مثلا استراحت کنم

البته به دو دقیقه نرسید دورم پر شد

چند نفر پله بالایی نشستن و چند نفر پله پایینی

تقریبا غذام تموم شده بود که یه مجری خانوم بدو اومد سمتم

و گفت که میشه کمک کنی

توی دستش پر از کاغذ و سیم و میکروفن بود

یه سری از دستش گرفتم مرتب کردم

ازم گرفتشون کلی تشکر کرد و رفت

حالا اینکه چرا از همیشه از بین جمعیت هرکسی فقط منو میبینه و از من کمک میخواد

واقعا فلسفه شو نمی دونم


مثلا ایستاده بودم توی حیاط نمایشگاه حدود دویست نفر اطرافم

از بین این جمعیت یه نفر از من آدرس میپرس

دومی کمک میخواد غرفه نشون بدم

سومی  هم درباره کتاب میپرس

یعنی بین اون همه ادم فقط از من می پرسن و کمک میخوان

می دونم یکم عجیبه ولی بهش عادت کردم دیگه

تازه یه تیپ معمولی داشتم و یه روسری تابستونی

حتی مقنعه سرم نبود که بگم شاید اشتباه گرفتن

البته توی راهروهای نمایشگاه که ازم سوال میپرسیدن عجیب تر بود

چون میخواستم بگم از غرفه دار نمی پرسی از من می پرسی

بعد داخل مترو دو نفر آدرس پرسیدن

به یه دانشجو کمک کردم توی مترو له نشه


انقدر از این کارها انجام میدم برایم عادت شده عادی شده

ولی یکم که دقت میکنم می بینم تعدادشون داره بیشتر میشه

تعداد افرادی که در طول روز ازم کمک میخوان





دارم اهنگ گوش میکنم

اهنگ alone ازalan walker


http://e.toptunes.ir/mp3/4/alan-walker-alone-single-2016.mp3


روز خوبی بود.

عجیب بود

خیلی احساس کامل بودن دارم

و احساس اینکه امروز خیلی از مجهول ها برام واضح تره

تولدم مبارک



Lost in your mind

توی ذهنت گم شدم .فراموش شدم.

I wanna know

می خوام بدونم

Am I losing my mind؟

دارم عقلم از دست میدم?

Never let me go

هیچوقت نذار برم.فراموشم نکن.

If this night is not forever

اگه امشب برای همیشه نیست

At least we are together

دست کم ما با هم هستیم

I know I'm not alone I know I'm not alone

می دونم که تنها نیستم

Anywhere, whenever Apart, but still together

هرجا که باشیم بازم باهم هستیم

I know I'm not alone I know I'm not alone I know I'm not alone I know I'm not alone

می دونم تنها نیستم

Unconscious mind

ذهن رنجور

I'm wide awake

من کاملا بیدارم

Wanna feel one last time

میخوای برای آخرین بار حس کنی

Take my pain away

درد من از من بگیر

If this night is not forever

اگه امشب تا همیشه ادامه نداره

At least we are together

دست کم ما با هم هستیم

 know I'm not alone I know I'm not alone

من می دونم من تنها نیستم

Anywhere, whenever Apart, but still together

I know I'm not alone I know I'm not alone I know I'm not alone I know I'm not alone I'm not alone, I'm not alone I'm not alone, I know I'm not alone I'm not alone, I'm not alone I'm not alone, I know I'm not alone


اینم ترجمه اهنگ




تولد دومم هم مبارک

یه حس عجیبی به این تولد دومم دارم

انگار چون دوتا تاریخ تولد دارم

می تونستم دو انسان متفاوت باشم

خطرناکه فکرش ولی جالبه


امروز یه تمرکز صد درصدی داشتم در حد چند ساعت

شاید 8 صبح تا 3 یا 4 انقدر که زمان از دستم در رفته بود

حس خوبی داشت

از تمرکز مغز درد گرفته بودم ولی دوست داشتم ادامه بدم

نتیجه اینکه الان که باید بخوابم مغزم کاملا هوشیاره

پس مغزمون مجبور نکنیم به روشن موندن دکمه خاموشش خراب میشه




دلم براش تنگ شده

تا پس فردا منو ببین نیشش باز بشه دوباره بگه:

hi my lady

و بشینیم حرف های مسخره بزنیم و بخندیم

از الان دارم به دلتنگیم برای تعطیلات فکر میکنم

و اینکه قرار برم مسافرت و تا اینکه دوباره روز کاری بشه نمیبینمش

و فکر اینکه نکن ازم دلگیر بشه که چرا چند روز نیستم

و اصلا چطوری میشه بهش توضیح داد که چرا ایرانی ها دو تا عید دارن

و چرا انقدر تعطیلات دارن

و نکن بعد از تعطیلات دیگه دلش نخواد حرف بزنیم

افکارم مسخره هست می دونم ولی طعمش مثل قند می مون توی مغزم




من درونگرا هستم دیگه باید واقعیت هارو پذیرفت دیگه

از نشستن یه جای دنج و ساکت و خوندن یه کتاب لذت میبرم

دوست دارم اطرافیانم تعداد محدودی باشن با همه راحت نیستم

دلم میخواد برای هر کاری برنامه ریزی داشته باشم

ولی نمیشه


بهم میگن حق انتخاب داری دوستان میگن

میگم: جانم

میگن: ما نشستیم با هم برنامه چیدیم برای عید فطر قرار شد دست جمعی بریم شمال شما هم می ای

میگم: قبلش با من هماهنگ کنین یا دست کم حق انتخاب بهم بدین

میگن:حق انتخاب داری 5 روز مسافرت یا 9 روز مسافرت

من با تعجب فقط نگاهشون میکنم

من مسافرت بیشتر از سه روز میشه کلافه میشم

وقتی از مسافرت برمیگردم با صدای بلند و خوشحال میگم سلام خونه

یه مشت برون گرا دوروبرم گرفتن والا


از اول فروردین امسال فقط 5 دفعه رفتم شمال

کلافه ام میکن با خودم درگیر میشم

فامیل میگه: بریم مسافرت. من میگم:  نه. میگن: خودشو میگیره

مدیر عامل میگه: بریم مسافرت. من نمی تونم بگم نه کل مزایای مجانی ازم پس میگیره

دوست هام میگن: بریم مسافرت. به جواب من کاری ندارن میان من با خودشون می برن

شریک کاری میگه: بریم مسافرت. اگه بگم نه توی معامله بعدی سرم زیر اب میکن

خانواده میگه:  بریم مسافرت. فقط می تونم بگم چشم هیچ آپشن دیگه ای ندارم

تازه سفرهای کاری نگفتم!


مثلا به فردا فکر میکنم با خودم درگیرم

شریک گرامی گفته فردا بیا باغمون بهت میوه بدم با اصرار شدید یعنی هیچ جای نه وجود نداره

بعد مهمونی گرفته با دوست هاش یعنی چند تا خانواده ای که اصلا ندیدمشون

و حتی هم تیپشون نیستم

غصه ام گرفته چطور برخورد کنم و اینکه ضایع هست که ادم فقط بخاطر میوه جایی بره

و چرا درک نمیکنن

و نمیشه نرفت بهشون برمیخوره اعتمادش توی شراکت کم میشه

و هزار و یک جنبه جانبی دیگه


آخیش غر زدم سبک شدم



چند تا فکر کوچیک کنار ذهنم هست بهشون فکر میکنم آروم و ریز ذوق میکنم


اولی صدای کبوتر هایی که روی لبه تراس میشینن مخصوصا وقتی که بارون میاد

روی تراس پناه میگیرن

پرده رو کنار میزنم نمی ترسن من میشناسن حتی ت هم نمی خورن

انگار یه آشنای قدیمی اومده باشه به بق بق کردنشون به هم ادامه میدن

من و کبوترها ریزش بارون نگاه میکنیم


خوشحالی دومم خود بارون

من عاشق بارونم

مخصوصا وقتی توی روز هوا ابری و بارونی و ترسناک میشه رو دوست دارم


سومی بستنی بود که امروز خوردم


چهارمی دوسته جدیدمه

با چند سال تفاوت تقریبا هم سن هستیم

و به طرز عجیبی می فهمم چی میگه و میفهمه چی میگم

سلیقه شبیه داریم در کتاب و موسیقی

ایشون چند روز پیش دیدم شاید سه روز پیش

و امروز برای بار دوم دیدم

و مایایی هستن و در مورد مذهبم پرسید گفتم و منم پرسیدم گفت هندو هست

که جالب بود

شاید دو تا دو ساعت تا حالا حرف زده باشیم

اونم با انگلیسی دست و پا شکسته و کلی خنده

ولی حس میکنم چند سال میشناسمش

خلاصه بهش فکر میکنم خوشحال میشم





داشتم بهش توضیح میدادم که 12 روز میرم مسافرت و یه مدتی نیستم

و با شوخی میگفتم که فراموشم نکن

به دوست جدیدم می گفتم

بنده خدا یکم فکر کرد یکم گیج شد هنگ کرد

گفت: عیدتونه عیدت مبارک

گفتم: ممنون ولی یه عید دیگه هم داریم

باز گیج شد گفت:  ولی 12 روز خیلی زیاده

و من هیچ حرف قانع کننده ای براش نداشتم که توضیح بدم چرا انقدر زیاد تعطیلات داریم

میخندید میگفت فراموشت نمیکنم شاید هم فراموش کردم

آی دیم گرفت که اگه کاری داشت تماس بگیره

دوست جدیدم خیلی بانمکه

رفته کتاب خریده در مورد فرهنگ ایران

و منم میخوام برم در مورد فرهنگ مای بخونم که بتونیم حرف بزنیم

از وقتی حرف میزنیم یکم انگلیسی هامون تغییر کرده از حالت رسمی در اومده

خوشحالم که فرصت شد بهش توضیح بدم چرا نیستم

احساس خوبی نداشتم اگه می اومد دنبالم میگشت و نبودم


کلا از برقراری ارتباط با فرهنگ های دیگه خوشم می اد

یجور فوضولی یا ماجراجویی یا معما

ولی نمی دونم چرا افراد دیگه این حس ندارن!

سال پیش توی یکی از همین سفرهای کاریم عسلویه که بودم

قسمتی بودیم که محوطه ای بود که هم خوابگاه ها اونجا بود هم سالن غذا خوری

از محوطه بسمت سالن غذاخوری که می رفتم به حرف زدن افراد گوش می کردم

بجز چینی ها که همیشه حرف زدن مشخصی دارن

اونجا یک گروه روس و چند تا فیلیپینی هم بودن

سر ساعت می اومدن سر ساعت میرفتن زودتر غذا میخوردن

بعضی وقت ها بعد از ساعت کاری بازم توی محوطه کار می کردن

سرعت کارشون زیاد بود

و خب چند دفعه این روس ها گیج بودن و سوال داشتن

خیلی دوست داشتم برم جلو و جوابشون بدم

و نگاه می کردم

و اون افراد هم میفهمیدن که حرفشون فهمیدم ولی جلو نمی رفتم

چون بقیه می گفتن ارتباطی به ما نداره باید از مترجم بپرسن

حتی کنجکاو نمیشدن

و من کنجکاو می رفتم لغت جدید یاد می گرفتم که بیشتر بفهمم

در این حد تفاوت وجود داره


حالا ارتباط برقرار کردن با یه فرد خارجی واقعا راحت نیست

نه بعنوان کاری بلکه برای دوستی اینکه بفهمی منظورش چیه

ولی یه کلید داره ادم ها از هر جایی که باشن

وقتی میفهن حسن نیت داری و میخوای کمکشون کنی گاردشون از جلوت بر میدارن


دلم براش تنگ میشه

اخلاق جالبی داره با یک کلمه خیلی خوشحال میشه و با یه کلمه دیگه خیلی افت میکن

در کل مایایی ها افراد ارام تر خوشبین تری نسبت به ما هستن





الکی دارم می نویسم

الکی خوشحالم انگار سیم کشی های مغزم بهم ریخته

ساعت 2 ناهار خوردم

ساعت 4 گرسنه ام شد

ساعت 5 یه وعده دیگه خوردم

الان به معنای واقعی گرسنمه

ساعت 7 تازه

یعنی تا شام زنده می مونم

و تازه اصلا هم وزن اضافه نکردم

هیچ حس میکنم دارم وزن کم میکنم

ولی الکی خوشحالم

چی بخورم خخخخ

دقیقا چند روز سیستمم بهم ریخته نمی فهمم چرا

اصلا برای همین می ام اینجا می نویسم

مغزم بیش از حد فعاله نمی فهمم چرا

پشت سر هم روشنه دارم همش کار میکنم فکر میکنم

ولی فکر بد نیست توی یه گره هم گیر نکرده

فقط بیش از حد فعاله همین

انقدر روشن که ساعت خواب شبم کم شده

و همش یا دارم غذا می خورم یا ورزش میکنم

بازم میگه دیگه چی کار کنیم!!!




یه جور بدی بیقرارم

دیشب که همون دو ساعت و نیم خوابیدم

تا امروز عصر که یک ساعت خوابیدم

7 ساعت توی جاده بودم

با یه نفر گفتگو کردم که تعریف عجیبی از من داشتن

و الان بصورت عصبی توی این سوال گیر کردم که

بنظر شما من چه شخصیتی دارم؟

فکر کردن بهش داره کلافه ام میکن


بعد نوشت:چرا من پشتیبان ذهنی درستی از اینکه چه کسی هستم ندارم

خب موضوع از اونجا شروع میشه که واقعیت هارو باید پذیرفت

مادرم هیچوقت من نمیخواست با همه کارهاش همیشه بهم ثابت کرده که براش وجود ندارم

و پدرم هم همین طور بود اولین بار سیزده سالگی با من حرف زد

من محبت هیچکدومشون نداشتم و ندارم و اونا هیچ وقت هیچ تعریفی از من یا شخصیتم نداشتن

از یه جایی به بعد میگی پدرو مادر مهم نیست بدون فکر بهشون زندگیم میسازم

ولی بدون اینکه بدونی یه سری افراد اطراف خودت جمع میکنی با خصوصیت های پدرو مادرت

هیچ تعریفی ازت ندارن

بعد این لایه ای که اطرافت درست کردی با هر وزش باد کوچیکی میشکن چرا؟

چون تو دنبال یه تعریف خوب برای جایگزین تعریف اصلی میگردی

ولی اون افرادی که اطرافت جمع کردی هیچ تعریفی ازت ندارن یا تعریف مخرب دارن

احساس میکنم یه هویت شکسته یا ترک خورده دارم


بعد نوشت 2: و چرا دقیقا امشب انقدر با خودم درگیرم

اومدیم مسافرت یه جای جدید

یه نفر از بین این عده زیاد به من توهین کرد ولی

حتی یک نفر نبود که من بتونم بهش بگم این یارو چی گفت

همه اینایی که الان اطرافم هستن فامیل و دوست و آشنا

یه نفر نبود که طرف منو بگیره

این جماعت دیوونم می کنن این ادم های دوروبرم



بعد نوشت3: ممنون از نظرات همه واقعا بهم کمک کرد الان خیلی آروم ترم


و اما اتفاقات امروز از صبح اول یه دوست بهم گفت دروغگو و

و دوم عصر یه نفر ازم خواستگاری کرد که شبیه کابوس بود

سوم شب بین جمعیت هیچکس نبود باهاش حرف بزنم دوست صمیمیم در دسترس نبود

داشتم خفه میشدم



یکی از بهترین فیلم هایی بود که این چند وقته دیدم

ژانرش درام و خانوادگی بود

خیلی ملموس بود


اینم لینکش اگه خواستین ببینین:


Tully


امروز چی یاد گرفتم:


1. به حرف های استاد alan watkins گوش کردم

میگفت بیینگ برلینت اوری دی

که برای من خیلی جالب بود

اونوقت من میگم آدم ها مثل پیاز می مونن بقیه میگن چرا پیاز

خب لایه لایه هستیم دیگه

Ted



2. در مورد هادرون ها و کوارک ها فهمیدم که جالب بود بار اولی بود که هادرون میشنیدم
ذرات زیر اتم .ذرات داخل اتم

3.فهمیدم که کتاب عهد عتیق سه شاخه اصلی داره که اصلا در موردشون هیچی نمی دونستم
 اولی جاویست دومی الوهیمی و سومی کاهنی
این سومی خیلی توی دهنم عجیب می چرخه
میشه pristly فکر کن یه پریست جلوی روت ایستاده بعد یه انسان تبدیل کنی به یه صفت
انگار یه موجود واقعی تبدیل کنی به یه شبح

4.من می دونستم که برج بابل وجود داشته
می دونستم بخاطر 7 طبقه بودن و ارتفاع زیادش معروف بوده
ولی اینکه مردمان هر طبقه به زبان متفاوت حرف میزدن اصلا نمی دونستم جالب بود





من فرودگاه بازی دوست دارم

میری فرودگاه پشت شیشه ضخیم می ایستی

برای دیدنشون سرت بالا میگیری

فکر میکنی دیدم دیدم

بعد میبینی اشتباه دیدی

آخر که درست میبینی از خوشحالی بال بال میزنی

بالا و پایین میپری

محکم بغلشون میکنی انقدر که نفسشون در نمی اد


و شیرین تر از اون اینکه بهت میگه این یک ماه آخر قبل از اومدن همش خواب اینجا و باهم بودن می دیده


همین یک ساعت پیش:





دیدی چقدر بچه ها زود بزرگ میشن؟

یا سرعت رشدشون برای من خیلی زیاده نمی دونم


یکی از این کوچولوهای فامیل چند سال پیش دبیرستانی بود

بچه خوبیه خوش اخلاق مودبه خوش خنده هست

یادم قبل از امتحان ریاضی سوم دبیرستانش یه پیکنیک داشتیم توی چیتگر

استرس امتحان فرداش داشت

نشستم باهاش هرچقدر یادم بود مسله حل کردم

اذیتش میکردم میگفتم فکر میکردم سال اول دبیرستان باشی

بهش برمیخوردو من میخندیدم


بعد شد زمان کنکورش استرسش بیشتر شد

کمتر مهمونی های فامیلی می اومد

یا با کتاب هاش می اومد

یکم دلداریش میدادم یکم نصیحتش میکردم

از ریاضی و فیزیک محض خوندن پشیمونش کردم

پدرومادرش دوستش داشتن ولی اهل راهنمایی کردن نبودن

منم عادتم شد میبینم بچه های فامیل راهنما ندارن سعی میکنم

جهت بهتر نشونشون بدم


قبل کنکور داشت از استرس می مرد

بعد از کنکور از استرس انتخاب رشته اش

نتیجه ها که اومد خیالمون راحت شد

یه شهرستان و یه تهران قبول شد

همه میگفتن برو شهرستان رشته اش بهتره

من گفتم تهران امکانات بیشتره

بهش کانال سازی یاد دادم

می دونی هوش وتلاش یه بخش مشخص هستن ولی هوش اجتماعی و ارتباطات

می تون معجزه کن

تیپ و شخصیتش بهش گفتم نقاط ضعف و قوتش

اینکه چطوری از امکانات دانشگاه های دیگه استفاده کن و چطوری دوست پیدا کن

توی چه گروه ها و دسته هایی وارد بشه و کجا وارد نشه

اون یک روز توی مهمونی

از صبح براش حرف زدم تا عصر فقط گوش کرد


بعد یک سال ندیدمش

توی مهمونی های فامیل نیومد سرش شلوغ بود

فکر کردم تموم شد

خب دیگه احتیاجی به من نیست

شخصیتش عوض شده حتما

زیاد توی فامیل پیش اومده بچه هایی که وارد دانشگاه میشن

بعد از یکی دو سال تبدیل به یه ادم دیگه میشن

انقدر تغییر می کنن که نمیشه حتی باهاشون حرف زد

بجز لایه دفاعی که دور خودشون ایجاد می کنن

بخاطر حس هویتشون که تازه شکل گرفته نسبت به همه چی حساس تر میشن

نمیشه زیاد نزدیکشون شد دارن دنیای جدید خودشون میسازن


تا دو روز پیش که بعد از یک سال یا حتی بیشتر دوباره اومد مهمونی

نزدیکش نشدم

فکر کردم دیگه تقریبا بزرگ شده باید بتون مستقل فکر کن

عصر رفتم توی حیاط قدم بزنم

دنبالم اومد شروع کرد به حرف زدن

از اینکه خیلی رشته شو دوست داره

و به حرفهام گوش کرده و وارد چه گروه هایی از افراد شده و از چه ادم هایی فاصله گرفته

یعنی من خودم کشتم که سمت ت و فلسفه نره این بچه

و الان بشدت خوشحال بود که اون سمتی نرفته!

بعد با افتخار معدلش گفت!!! انگار من معلمش باشم هه هه هه

از این گفت که با معجزه اجازه ورود به شریف و امیرکبیر و بهشتی داره

و اونجاها پروژه انجام میده.

از دوست های خیلی غیرعادی و غیر قابل تصورش گفت که هرکدوم چند تا رتبه دارن

و آخر سر با یه خنده پهن و از سر ذوق گفت که با دوستاش یه شرکت زدن یه استارت آپ

و جز هییت مدیره هست و سهام داره

و شوخی میکرد و میخندید

و من اذیتش میکردم که ترم سوم هستی چرا پایان نامه نداری از الان

میگفت دارم روش کار میکنم


نمی دونم چرا بهش نگفتم چقدر زیاد بهش افتخار میکنم

 و اینکه حتی بهش حسودیم شد

اون بعضی رویاهای منو زندگی میکن

خیلی خوشحالم براش خیلی زیاد

فقط حس میکنم دیگه هیچی ندارم که بتونم بهش یاد بدم





فشار خونم اومده بالاتر ۸ رو ۵ و نیم

بهترم

میگم خدایا چرا سرم درد می اد

دارم گیج میزنم

نکن فشارخونم بالا باشه!!! هه هه هه

ناهار خوردم

موز خوردم

چند لیوان اب

نصف یک هندوانه

یه لیوان شربت خیلی شیرین و تخم شربتی و گلاب و یخ

نصف یک تبلت شکلات

شام خوردم با سس و نمک و اینکه سرخ کردنی بود

اینهمه غذا خوردم و از فشار پایین سردرد دارم

نمی تونم بخندم با اینکه خنده داره

ولی سرم درد میگیره




رفته بودیم مهمونی

همه بودن آشنایان و دوستان

دارم بین خواب بیداری مینویسم اونم فقط چون خیلی سرش خندیدم

با یک دوستی حرف میزدم بعد از کلی حرف اقتصادی و ی و حال و احوال پرسی

میگه: خب کادو تولدت جا گذاشتم کتاب بود دفعه دیگه دیدمت میارمش

میگم: اردیبهشت تولدم بود الان تیره کادو نمیخوام دست شما درد نکن من اصلا اون سبکی نمیخونم

از اون اصرار که کتاب خوبیه از من انکار که نثر سنگین نمی خونم خوشم نمی اد

دید حریفم نمیشه گفت: خب پس کادو چی بگیرم؟

منم رگ مردم آزاریم گل کرد فکر کردم یکم اذیتش کنم گفتم: طلا .طلا خیلی خوبه قرار قیمت ها کلی بره بالاتر

یکم جدی نگاهم کرد گفت: سایز انگشتت چنده؟چه مدلی میخوای؟

اصلا انتظار هر جوابی داشتم بجز این

با خنده گفتم بی خیال شوخی کردم

گفت: ولی من جدی گفتم

نگاه کردم دیدم واقعا داره جدی میگه

هیچی دیگه خندم گرفت تا نیم ساعت داشتم ریز ریز میخندیدم

دیدم هر حرفی بزنم شاید توهین باشه سعی کردم یه حرف سبک تر انتخاب کنم

با خنده گفتم خیلی خلی

هم خندش گرفته بود هم سعی میکرد جدی باشه گفت: چرا خل؟

گفتم: جرات داری همین حرف به مهمونهای دیگه بگو بهت بگن چرا

دیگه خودشم خندید کوتاه اومد


وای خدا خیلی خندیدم خیلی خله



یه دوستی دارم تقریبا 5 سال دوستیم

خیلی کله شق و لجبازه

 یعنی واقعا وحشتناک باهم کل کل میکنیم بعد هیچکدوم کوتاه نمی ایم

اصلا هم مراعات همدیگرو نمی کنیم

بعضی وقتها هرچی از دهنم در می اد بهش میگم البته به هم فحش نمیدیم اون خط قرمزه

اونم همین طور هرچی میخواد میگه اصلا کوتاه نمی اد

تهش یه غرغر میکن میگه دیگه برو به کارات برس

من دلخور اون دلخور چند روز سکوت میشه ولی بعد چند وقت

دوباره روز از نو روزی از نو

همون بحث ادامه پیدا میکن تا یه موضوع مسخره دیگه پیدا کنیم بهش گیر بدیم

بنظر اون من اصلا ادم خوبی نیستم

و به نظر منم اون اصلا ادم خوبی نیست

ولی میگه شبیه هم هستیم

و کلا تنها ادمی که تا حالا دیدم انقدر راحت باهاش دعوا میکنم بدون اینکه نگران این باشم که

در موردم چی فکرمیکن یا نکن ازم ناراحت بشه

چون نمی دونم از کجا ولی می دونم ناراحتیش فقط چند دقیقه هست و بازم دوستیم

ولی نمی فهمم چرا دوستیم

اصلا چطوری تا حالا دوست باقی موندیم


این پستم بخاطر این احساسم نوشتم که

امروز زدم با خاک یکسانش کردم

اونم به یه حالت گور بابات و عصبانی خداحافظی کرد

ولی الان میخوام برم دوباره باهاش حرف بزنم

می دونم موقع حرف زدنم چند تیکه میندازه بهم که هم خودش بخنده هم من بخندم



از نظر روانشناسی میگن هر ارتباطی که تشکیل میشه بخاطر منفعتی برای دو طرف

خب من اکثرا ارتباط هام منفعتش برام فقط حرف زدن

من از حرف زدن با افراد مختلف و خیلی خیلی بیشتر شنیدن حرف ادم های دیگه خوشحال میشم

ولی این ارتباط هیچ نفعی برای دو طرفمون نداره یعنی اون کل کل کردن

اون کله شقی و لجبازی تقرییا همه احساس خوب حرف زدن از بین میبره

برای همین نمی فهمم چرا و چطور هنوز دوست هستیم؟ !!!



هیات تو به گونه ایست

که نمی دانم

فرشته ای یا شیطان؟

به مواخذه در من مینگری

که چرا به گونه ی دیگری؟

فریاد خوان

محک همه پلیدی هایی

از دوزخ می ای

تو را با زیبایی چه کار!

به مرگت ناخرسندم

به روشنی ات دل سپرده ام

که روزی زندان خودباختگی را واگذاری

و عاشقانه

دل به انسان سپاری


شعر از:پیمان ازاد





میگه منو تایید کن

همه کارهای منو

مهم نیست واقعیت میگی

مهم نیست نظرت چیه

من نظرت نمیخوام نمیگم که نظر بدی

میگم که فقط بدونی

میخوام فقط تاییدم کنی

 

مهم نیست توی صد مورد تاییدش میکنم

اون دو موردی که تایید نمیکنم می تون آشوب باشه

آشوب

 

وقتی نظر من نمیخواد

فرق من با یه دیوار یا درخت چیه؟

دیوار هم می تون با سکوت تاییدش کن

 

اصلا نمی دونم چه رفتاری باید باهاش داشته باشم

میگم: کمک میخوای؟

میگه: نه میگم انجام بدی

میگم:پس دستور میدی؟

میگه: نه انجام بده

 

یعنی هم دستور میده هم توی ذهنش

کاراکتری که از خودش ساخته مستبد نیست

ولی توی واقعیت داره زورگویی میکن

 

و من ادم شنیدن حرف زور نیستم

نتیجه میشه درگیری با خودم

سردرد و بدن درد

تک تک استخون های بدنم از تحمل فشار روانی درد میکن

 

 

پی نوشت: امروز داشتم توی ایران مال راه میرفتم

اجرای زنده پیانو داشتن

داشت این اهنگ میزد

خیلی قشنگه

اهنگ کرلس ویسپر از جورج مایکل

 

 

https://www.tarafdari.com/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86/%D8%B5%D9%88%D8%AA/806445/george-michael-careless-whisper



بچه که بودم برادری داشتم

که هر روز چند بار به من میگفت خنگ

پدری که اعتقاد داشت من هیچی نمیشم

و مادری که میگفت تو باهوش نیستی مثل لاکپشت اهسته جلو میری

 

بزرگتر که شدم  یکی از ارزوهام این بود که

کمی باهوش تر باشم

کمی بیشتر تلاش کنم

تا از دیگران عقب نمونم

دیگه خودم هم قبول کرده بودم باهوش نیستم

ولی ای کاش باهوش تر باشم

 

بخاطر همین مغز برام جالب شد

آنتومی مغز و کارکردش و عصب هاش و ترکیب هورمون هاش

مقاله های مربوط به هوش برام جالب بود

توی یکی از این مقاله ها یکی از نشانه های هوش چند زبانه بودن بود

پس من سعی می کردم زبان های مختلف یاد بگیرم

فکر میکردم حتی اگه ظاهر سازی باش

حتی اگه واقعا باهوش نباشم و یادگیری زبان دیگه یه جور تقلب حساب بشه

احساس باهوش بودن ارزشش داره

اینا فکر های من بود وقتی بین 15 تا 19 سالم بود

از اون موقع یادگیری زبان کنار نذاشتم

و البته کلاس نرفتم

خودم یاد گرفتم

 

پنجشنبه جایی مهمون بودیم

که خانومی اونجا دعوت بود به اسم نیکوولا

آلمانی اصل

از فارسی فقط سلام و تشکر بلد بود

شروع کردم به حرف زدن باهاش به انگلیسی

خیلی خوشحال شد که همصحبت پیدا کرده

انگلیسی روانی داشت ولی مجموع لغاتش کم بود

میخواست کامل توضیح بده به دیگرانی که دور ما جمع شده بودن تا ببینن چی میگه

ولی از خوشحالی حرف زدن آلمانی هم حرف میزد

به خودم اومدم دیدم جوک های دیگران دارم از فارسی به انگلیسی تبدیل میکنم

و بهش میگم که اونم بخنده

یا برعکس دارم حرف های آلمانیش به فارسی برای بقیه توضیح میدم

یا به یکی از اقوام که پنج سال آلمان زندگی کرده میگم که منظور مهمون اشتباه برداشت کرده

دیدم دارم باهاش با دید یه آلمانی زبان حرف میزنم فرهنگمون توضیح میدم

اونم از سیستم مالیاتیشون و وضعیت اتوبان هاو شرایط خرید خونه در آلمان و معماری و تجارت حرف زد

 

نتیجه اینکه: من ساعت 6 عصر مهمونی بودم ایشون تا 12 شب یکسره حرف زد

دیگه ساعت 12 واقعا نمی دونستم دارم به چه زبونی حرف میزنم

تجربه خیلی خوبی بود

و جالب تر اینکه دو نفر دیگه توی این مهمونی بودن یکیشون ارشد زبان انگلیسی داشت ولی اصلا نمی تونست انگلیسی با لهجه آلمانی بفهمه همون نیم ساعت اول بود و دیگه نتونست ادامه بده

نفر دوم آیلتس داشت با کلی ادعا ولی بازم منظور مهمون من باید بهش می رسوندم چون واقعا نمیفهمید چی میگه جواب سوالات کاملا اشتباه میگفت

 

و نکته بعدی من فکر میکردم این کار من خیلی عادیه و خب هرکسی می تون

و توی اون مهمونی افرادی انگلیسی بلد باشن زیاد بودن

ولی دیروز که با صاحب مجلس مهمونی حرف میزدم

میگفت: عالی حرف میزدی بدون گیر کردن روان و واضح و من اصلا نمی دونستم

که می تونی انقدر عالی حرف بزنی چند تا حسود هم پیدا کردیو میخندید

چون میشناسمش می دونم راستش میگه

و از فکر اون روز هنوز ته قلبم قند آب میشه

حس خوبی داشت

برای چند ساعت باهوش بودن

 

 

 


از مرز خوابم می‌گذشتم،

سایه تاریک یک نیلوفر

روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد بی پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


در پس درهای شیشه‌ای رویاها،

در مرداب بی ته آیینه‌ها،

هر جا که من گوشه‌ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود.

گویی او لحظه لحظه در تهی من می‌ریخت

و من در صدای شکفتن او

لحظه لحظه خودم را می‌مردم.


بام ایوان فرو می‌ریزد

و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون‌ها می‌پیچد.

کدامین باد بی‌پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


نیلوفر رویید،

ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.

من به رویا بودم،

سیلاب بیداری رسید.

چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:

نیلوفر به همه زندگی‌ام پیچیده بود.

در رگ‌هایش، من بودم که می‌دویدم.

هستی‌اش در من ریشه داشت،

همه من بود.

کدامین باد بی‌پروا

دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟


شعر از سهراب سپهری



ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است "


از قیصر امین پور



بعد نوشت: چند ساعت پیش حس میکردم احساساتم خیلی پیچیده و سنگین شده

بعد فکر کردم خب چرا این حس طراحی نکنم

بعد از کلی چونه زدن با خودم طراحی نکردم

اگه قرار بود احساس های سنگین بکشم

شاید الان بیشتر از ده هزار تا طراحی داشتم

و حتی می تونستم گالری بزنم!


اگه شعر مینوشتم

الان یه مثنوی داشتم


بعد نوشت ۲: 

دوستم بهم میگه نمی تونی از پسش بر نمی ای برای یاد گیری بیش از حد خشکی

انعطاف پذیری لازم نداری من که می بینی حرفه ای هستم خیلی سال کارم اینه

بی خیالش یه چیز دیگه رو انتخاب کن

یه نرم افزار خاص میگه

میگم می دونم انعطاف پذیری لازم ندارم می دونم دیر یاد میگیرم

ولی مهم نیست شاید اگه خیلی تلاش کنم قدرت بیشترم انعطاف پذیر نداشتنم جبران کن

میگه: نه ممکن نیست تجربه خیلی مهمه

منم قبول دارم که مهمه

ولی وقتی تصمیم گرفتم یاد بگیرم واقعا میخواستم پیشرفت کنم

هر زمان اضافه ای که در روز داشتم گذاشتم براش

نتیجه من با دو ماه و نیم تلاش جدی یعنی به حدی که پدرم در اومد

به جایی رسیدم که دوستم بعد از یک سال رسیده

ولی بهش نگفتم

چون می دونم سعی میکن دلسردم کن یا حاضر نیست باور کن که

پشتکار خیلی بهتر از استعداده



بعد نوشت ۳:

خیلی خوابم می اد ولی نمی تونم بخوابم شام دیر خوردم

مجبورم یکم بشینم


از فامیل بگم یه خانومی هست تقریبا هم سن هستیم

من این ادم دوستش دارم قبلا بعضی وقتها می نشستیم به حرف زدن

چند روز پیش دیدمش

سلام و احوال پرسی و از وضعیتش پرسیدم

هیچی خیلی ازم ناراحت شد که از وضعیت کار و زندگیش پرسیدم

من رک و روراستم کسی نیستم که تیکه بندازم خودش می دون

اگه از حالش می پرسم فقط بخاطر توجه و اینکه بفکرشم

ولی انگار حس میکن نقطه ضعف هاش از قبل بیشتر شده که سعی میکن خودش پنهان کن

می دونم این مکانیزم صحیح و طبیعی بدن انسان که سعی میکن ترس هاش مخفی کن

ولی اصلا کار درستی نیست هی حساس تر و ضعیف تر میشه

دیدم ناراحت شد بحث تموم کردم

توی مهمونی بعدی بهتر زیاد بفکرش نباشم که ناراحت نشه



 

در صدایش خنده ها می لرزید

تاریکی که در بی نوری می رقصید

حکایت تاب لحظه های س بود

 و شیرینی دست های بهم گره خورد

خنده ای از عمق وجودم بود

 

 

بعد نوشت: روی تاب نشستم

با خوشحالی به سی نفر آشنایی نگاه میکنم که نشستن به بازی کردن

توی این هوای خنک

چطور می تونم بگم که

چقدر احساس خوبی به امشب دارم

بعد از  یک هفته مسافرت بودن

و دعواهای شدید این هفته

یه احساس قشنگ و لطیف و حتی رمانتیکی به امشب دارم

انگار هیچ چیزی نمی تون این ارامش بهم بزنه

 

 



من چی می تونم بگم

فقط خیلی غمگینم

خیلی

 

بعد نوشت: وقتی من میگم غمگینم یعنی چی

یعنی از عمق وجودم این حرف میزنم

یعنی دردناکه تیر میکشه

غم یک ماه روی هم جمع شده

 

 

مشکلات مالی که کم نیستن بذارم کنار و حساب نکنم

مشکلات ارتباطی و عاطفی که اطرافیانم دارم در نظر نگیرم

 

یک ماه پیش که یکی از فامیل هامون فوت کرد گفتم راحت شد درد نکشید

دو هفته پیش که گفتن خاله ام رفته نمونه برداری  بهش گفتن غده سرطانیه

یعنی انقدر نمی دونم چی بهش بگم اصلا نمی تونم با سرطان تصورش کنم

چی بگم به دختراش چی بگم کوچیکه خیلی پژمرده میشه

جرات نمیکنم گوشی بردارم بهش بگم سلام

اونم از امشب یکی از اقوام درجه یکم سردرد خوشه ای داره درمان نداره

داروی صرع هم حتی جواب نمیده

از درد فریاد میزد هیچکس هیچکاری نمی تونست بکن

من هیچ غلطی برای کمک به اطرافیانم نمی تونم بکنم

همون طوری که موقع مرگ پدرم نتونستم

می ترسم بمیره

با هزار مدل احساس درگیرم

همه اینا ترکیب میشه

میشه فقط گریه

نه حتی یه کار مفید یه کمک

و خیلی غمگینم

 

 

من چه غلطی می تونم بکنم؟صبر کنم همه اطرافیانم بمیرن

چرا اینجوری چرا انقدر با درد کشیدن می بردتشون

چرا اطرافیانم زجر میکشن

 

 



من آوار نتهای ولگرد خیالی هستم

که کودکانه

نگاهت را آواز میخواند

مرا گوش کن

به اندازه

افتادن یک برگ

از شاخسار نگاهت.

کاش آسمان خیالت

همه خیالم بود

تا حیاطش را جارو کنم

از هر چیز و خودم

انتظارم

کپک زده

اشکهایم خسته است

 

 

شعر از من نیست

پی نوشت:

کاش کسی من از خودم نجات میداد

که انقدر فکر نمی کردم

کاش هیچی و هیچکس برام مهم نبود


امشبم یکی از اون شباس

از اون شب هایی که میگذره

ولی دردی که کشیدی تا عمر داری فراموش نمیکنی

همون زجری که چند سال بعد بهش نگاه میکنی میگی

اره همون شب بود که تغییر کردم

از درد زیادش بود

مثل درد فشار دادن یه زخم عمیق می مونه

 

 

بعد نوشت: نشستم دارم از سرما می لرزم

پلیور پشمی پوشیدم و جوراب پشمی

ولی دارم از سرما یخ میزنم فایده نداره

عصبی که میشم فشارم میاد پایین



یه دوست جدید دارم

شدیم رفیق راه و گلستان

سعی می کن در طول روز زیاد سمتم نیاد

ولی می بینم همون اطراف می گرده

مخصوص ساعت های عصر که سرم خلوت تره

هیچی نمیگه منتظر می ایسته

میگم خب من یک ساعت زمان آزاد دارم چی کار کنیم؟میخوای چی نشونم بدی؟

اصلا یادم نمی اد بار اول چی شد سر صحبت باز شد

فکر کنم توی یه کاری گیر کرده بود کمکش کردم

که رفتار عجیبی از سمت من نبود چون  دوروبرم تقریبا به هر کسی که بتونم کمک میکنم

بعد سر حرف باز شد به کارهایی که کرده

روز اول فهمیدم حدودی بیست و چند سالشه

سعی میکرد اشکالات کارم بگه

منم که مهم نیست سن طرف چی باش حس کنم حق داره درست میگه

سعی میکنم ازش یاد بگیرم

روز دوم عکس جاهایی که رفته بود نشونم میداد نفسم بند اومد

اولش فکر میکردم مثل افراد دیگه شاید در مورد جاهایی که رفته اغراق میکن

ولی اصلا اینطور نبود مخصوصا یکیش بینظیر بود

عکس یه آبشاری بود اطرافش پر از کاج و درخت های رنگی کانادایی

یعنی من اگه اونجا بودم می تونستم کل روز بشینم به اون منظره نگاه کنم

بهش میگفتن dragonfal همون آبشار اژدها

روز سوم که امروز باشه چند تا کار جدید با کامپیوتر بهم یاد داد

و حتی تشویقم کرد

یکم جای خجالت داشت چون هم سنم ازش بیشتره و هم سریع یاد نمیگیرم

ولی خیلی حوصله بخرج داد

بهش میگم: دست شما دردنکن که بهم یاد دادی

میخنده میگه: باشه

اخه کی جواب تشکر میگه باشه!

فکر کنم دارم کند یاد میگیرم که مثل بچه ها باهام برخورد میکن خخخ

تازه گفت بقیه شو فردا یادم میده!

من که نگفتم فردا هم وقت اضافی دارم!

 

 

حرف زدن با بیست ساله ها خیلی خوبه

قصد و منظور ندارن سنشون هنوز کمه ساده فکر میکنن

دنیارو روشن و پر از امید میبینن

پیچیده و ترسناک نیستن و کمتر قضاوت می کنن

یا دست کم بیست ساله هایی که من تا امروز دیدم اینطور بودن


 

موضوع خاصی ننوشم

 

دو تا موضوع فکرم مشغول کرده:

 

اولی دیروز بود

توی خونه متوفی جمع شده بودیم

آقایی بود در اون جمعیت نزدیک هفتاد سال

می تونست جای پدرم باشه

تعداد برخوردهامون تا حالا شاید به تعداد انگشت های دست

و به همون تعداد هم موقعیت حرف زدن داشتیم

ولی

ولی توی برخورد دوم بود که فهمیدم چی شد

یعنی بار اول نفهمیدم چون خب انقدر که احتمالش برخورد با این تیپ افراد متاسفانه کمه

اصلا هم فکر نمی کردم

ولی اون دوزاریش زودتر از من افتاده بود

ایشون دقیقا دقیقا هم تیپ من در طرز فکر یه درون گرای  شمی احساساتی یه استراتژیست عاشق حل کردن  و ایده آل گرای آرمانی و یک حلال بدون راه حل کسی که می تون از هیچی همه چی بسازه

تیپ ترسناکی که کسی نزدیکشون نمیشه

توی برخورد باهات نمیفهمن به چی فکر میکنی نمی تونن حدس بزنن کی هستی

ظاهر آروم و باطن طوفانی

و احساساتی که هیچوقت آروم نمیشه و اینکه همیشه توی دنیا نامریی خودت زندگی می کنی که دیگران نمی بینن

 

فرصت شده بود حرف بزنیم

داشت سعی می کرد کمکم کن چون می دونست ممکن توی چه مدل طرز فکر سمی گیر کنم

سبک فکر کردن درست نشونم میداد

تعداد افراد هم تیپ ما انقدر کم که من نزدیک ده سال با خودم درگیر بودم که فقط بفهمم چی هستم

حتی یک نفر شبیه من توی چهارصد و پنجاه نفر اطرافیانم نبود

و این چند سال فقط 6 یا 7 نفر از این تیپ پیدا کردم

که یکی شون همین اقا باشه

و وسط ختم هر چقدر زمان اضافی که حدود 4 ساعت در مجموع شد پیدا میکردیم

میایستادیم به حرف زدن

انقدر تبادل اطلاعات با افراد هم تیپ خودت با ارزشه اصلا نمی تونی تصور کنی چه معنی می تون داشته باشه

توضیح میداد توضیح میدادم هم من میفهمیدم هم اون

بعد برای زنش و دخترش و پسرش و دامادش جالب بود که چی میگیم ولی یک کلمه نمی فهمیدن چی میگیم

دامادش میگفت همه این حرف هایی که شما یک روزه فهمیدی من 6 سال طول کشید بهم توضیح بده

پسرش تعجب کرده بود و دخترش میگفت پدر بس کن مغزش سوت کشید

ولی بازم توضیح میداد

انقدر واضح مشکل بعضی قسمت های مغزم میگفت که می ترسیدم

میگفت یه سری افراد سرسختی هستیم با ظاهر آروم که با اینکه خیلی احساساتی هستیم اگه قانع بشیم لازم حاضریم تک تک افراد یک شهر بکشیم

و من واقعا باهاش موافق بودم و هستم

تنها افرادی هستیم که از کارهایی که می تونیم انجام بدیم یا انجام دادیم حرف نمیزنیم

افرادی که از صفر همه چی میسازن

برام تعریف میکرد از یه نفر از این تیپ که باهاش برخورد داشته

مهندسی که از هیچی یه سیستم پیشرفته ساخت فقط با تخیل

از خودش تعریف کر  اون زمانی که صنایع دفاع بوده قسمت کد شکنی

و من از شدت باحال بودن کارهاش میخندیدم و خانوادش نمیفهمیدن چرا باحاله!

اینکه می گفت ممکن دوازده ساعت یک ضرب روی یه پروژه کار کن میفهمیدم

چون خودم شده روزی 16 ساعت روی پروژه کار کردم و نفهمیدم کجا هستم یا چه زمانیه

اینکه هنوز توی هفتاد سالگی اختراعات جدید داره شرکت جدید ثبت میکن

سرحال و می تون بخنده از یادگیری خوشحاله

همشون می تون زمان پیری من باشه

اینجور افراد شکسته نمیشن

نقطه های خطرناک بهم میگفت

میگفت ما یه مشکلی داریم به نقطه تلافی هیچوقت نزدیک نشو

وقتی حس میکنی کسی در حقت نامردی کرده یه نقطه مشخص کن که ازش عبور نکنی چون

افرادی هستیم که نباید عصبانی بشیم

یه ضامن اطمینان در بقیه هست که در ما نیست خیلی راحت می تونیم ادم بکشیم بدون اینکه عذاب وجدان بگیریم

دو موردش فقط زمان جنگ دیده بود که چطوری یه نفر از این دسته

خیلی راحت می تون تعداد زیادی سلاخی کن و شب راحت بخواب

 

دیگه از طرز فکر شاخه ای برام میگفت

از اینکه از مدل مارک داون و تریلو استفاده کنم

از سیستم های مخابراتی که از چین وارد کرده بودن

از دنیای قبل از اینترنت

از پلتفرم های سورس فری و غیر وابسته

از مافیای داخل سازمان ها و طرز کارشون

از دنیای زیرین و قانون های نانوشته ایران

 

همه این حرفا در حالتی بود که من بین حرف هاش

به بقیه چایی تعارف می کردم

میوه کم اومد رفتم میوه خریدم اومدم

با بچه دو ساله فامیل بازی میکردم و قربون صدقه اش می رفتم چون مادرش انقدر گریه کرده بود توی اتاق خوابیده بود

نوزاد دو هفته ای یکی دیگه هم پیشم بود تا حواسم بهش باشه

و دختر بیست و چند سال فامیل دعوا میکردم که سرماخورده قرص بخوره و یکم از خودش مراقبت کن

و البته مجلس ختم برای یکی از آشنایان بود و حتی فامیل من نبودن

 

 

بحث دوم: امروز م بحثم شد

اصرار خاصی داره که برای من عذاب وجدان ایجاد کن که همیشه اول بفکر دیگران باشم

بجز اینکه این طرز فکر از پایه اشتباه

مشکل من اینکه هیچوقت در زندگیش هیچکس الویتش نبوده بجز خودش و خودخواهی هاش


یه دوست جدید دارم

حدودا دو ماه حرف میزنیم

دقیقا نمی دونستم دوست هستیم یا نه

چون فقط روی یه کار مشترک کار میکردیم

و حرف میزدیم

ولی امروز فهمیدم دوستیم

از اونجایی که هرچقدر بهش غر میزنم هیچی نمیگه

بهش میگم زیاد سیگار میکشی هیچی نمیگه

میگم بیشتر بخواب

میگه مثل دکتر سلامتی می مونی!

کل شب میشین روی پروژه هاش کار میکن

صبح هم فقط چند ساعت میخوابه

خب ضرر داره دیگه

تازه فهمیدم هم سن هستیم

چند تا اهنگ براش فرستادم

چندتا از همون سبک فرستاد

بعد با تعجب میگه چطوری ممکن توام این سبک گوش کنی!!!

 

پروژمون تموم بشه فکر نکنم دیگه بخواد حرف بزنیم حیف

البته الانم پر حرف نیست



چرا مادر من اینطوریه

چرا از خودش مراقبت نمیکن

چرا انقدر خودش دوست نداره

که موقع سرماخوردگی شدید قرص بخوره

قلبم میگیره وقتی بهش فکر میکنم

فکر میکن افتخار داره از خودش مراقبت نکرده

یا سرماخورده غذای درست نخورده

همه اینارو به من میگه بعد میگه چیزی نیست خوبم

چقدر احمقانه

بچه هم که بودم همین بود

انگار من پدرو مادر شون بودم که باید مراقب و نگران سلامتیشون باشم

مسخرس

دردناکه

چرا از خودشون مراقبت نمی کنن

انقدر پدرم عادت داشت من مراقبش باشم

که وقتی حالش بد میشد تقصیر من بود

و وقتی فوت کرد بازم انگار تقصیر من بود که نتونستم زنده نگهش دارم

 

قسمت دردناکش به مادرم میگم مواظب خودت باش یادت سال پیش خیلی شدید آنفولانزا گرفتی

میگه نه یادم نمی اد

میگم بخاطرش سفتریاکسون زدی

میگه یادم نیست

 

درسته یادش نیست چون من بودم داستم از نگرانی سکته میکردم نه خودش

 


نمی دونم کار درستی کردم یا نه

باید مثل ادم های دیگه به خودم میگفتم به من چه!

 

دیروز زدم یه نفر با خاک یکسان کردم

نمیخواست بشنوه

 

یه خانوم هست دوست و آشنا نیست فقط میشناسمش

از زندگیش خبر دارم

با افسردگی شدید با یه آقایی آشنا شده

تفاوت طرز فکر در حد زمین و آسمان

فکر کن یه نفر دو کلاس سواد با یه نفر با دکترا

یه نفر با یه نفر خالص

این اقا در طول این یک سال آشناییشون

400 میلیون پول از این خانوم گرفته

بدون اینکه چیزی براش خرج کن

این زن داره تمام پس اندازش خرج میکن

فقط بخاطر افسردگی

چشم هاش بسته هستن

 

و حتی یک نفر از اطرافیانش بهش نمیگه داره اشتباه میکن

که مشخص اون مرد دوستش نداره

برگشتم رک همه چی بهش گفتم

روشن و واضح تا دیگه خودش گول نزن

تا صبح داشت سیگار میکشید

 

می دونی برای خودم خیلی دردناک بود

اصلا زجر بود

ولی نمی تونم بی خیال بایستم ببینم یکی داره خودش بدبخت میکن

و جالبه که دیگران می تونن

راحت بایستن ببینن طرف داره خودش میکش

 


نشستم دارم برای یه نفر دعا میکنم

ولی حس می کنم دعای یه نفر خیلی کمه برای این مورد

اگه کسی این پست می خونه و می تون یکم براش دعا کن

 

در مورد یه نفر شنیدم حدود دو ساعت پیش

یه حادثه امروز پیش اومده

یه نفر ستون پایه پل روش افتاده

چطوری؟ به یه حالت غیر ممکن از هوک جرثقیل قطعه سقوط کرده

با اینکه حفاظ داشته

حتی زنجیر پاره نشده 

اصلا غیر ممکنه نمی دونم چقدر پتانسیل حرکتی داشته که از هوک ول شده

خلاصه یکی از رگ های اصلی دستش مسدود شده بزور احیاش کردن

شکستگی کتف و دنده و خونریزی داخلی و پارگی ریه

 

 

دارم دعا میکنم زنده بمون

شانسش زیاده چون جوونه دکترش میگه کمه

دعا میکنم بخاطر خانوادش


می دونی کلا توی ساختمونمون همسایه بد زیاد داریم

ولی این یکی فرق می کن

فرقش اینکه اگه ما خارج از ایران بودیم حتما گزارش کودک آزاریشون میدادم

مادر خانواده عصبیه بچه سه یا چهار سالشون بشدت کتک میزن

و اصلا بچه رو تربیت نمی کنن

یعنی خودشون تربیت ندارن که بچه بتون یاد بگیره

دو هفته پیش دوباره اون زن عصبی بود کلی جیغ و عربده و شکستن وسایل خونه داشت

و شوهرشم مثل خودش داد میزن

کلا داد زدن بلدن نه حرف زدن

من یکبار بهشون  اعتراض کردم که خب جلوی جیغ زدن بچشون ساعت یک شب بگیرن

که برگشت به من گفت بیشعور

هیچی بهش نگفتم

ولی به خودم گفتم من بمیرم دیگه با اینا کاری ندارم

 

خلاصه چند وقته خونه ما مشکل فنی پیدا کرده

به مدیر ساختمان گفتیم گفت اره اون همسایه هم همین مشکل داره

 

یه تعمیرکاری هست میشناسیم چند ساله پیرمرد بسیار شریف و استادیه

انقدر که چند وقته دریل اش خراب شده دارم فکر میکنم

برای عید اگه تونستم یکی براش بخرم که کارش راه بیفته

خبرش کردم اون تعمیر کرد و رفت بشدت هم منصفه

ولی به اون همسایه نگفتم

نگفتم تعمیر کار آشنا و منصف سراغ دارم

 

حالا اینارو برای یکی تعریف کردم

برگشته میگه اشتباه کردی تو ادم بدی هستی که چون بهت فحش دادن کمکشون نکردی

این طرف انقدر با قطعیت گفت ادم بدی هستم و اشتباه کردم

که من واقعا نمی دونم چی فکر کنم؟

 

میخواستم نظر افراد اینجارو هم بدونم؟

اشکالی نداره اگه بگین کارم اشتباه بوده فقط مستقیم فکرتون بگین

 

پی نوشت: دست های من عایق هستن

بعد از اینهمه سال آشپزی اصلا به حرارت حساس نیست

ولی الان بدجور سوزوندمشون فوری تاول زد حتی با سیلور

انقدر که داشتم به این موضوع فکر میکردم

نمی فهمم چرا توی موقعیت های مختلف این دوستم اصرار داره که

یا بهم بگه اشتباه کردم یا ادم بدی هستم اخرین دفعه ای که تاییدم کرده رو یادم نمی اد


ببین کارمون به کجا رسیده

یه دوستی دارم اسمش مارکه

میشینیم دست و پا شکسته بعضی وقتا حرف میزنیم

البته بیشتر انلاین گیمینگ

خیلی با معرفته  هر چند وقت یه بار حال و احوال می پرس

دیروز شنیده وضعیت ایران جالب نیست

ده صبح پیغام داد بعد 3 بعد از ظهر بعد 2 شب

امروز فهمیده شلوغ شده

میگه پاسپورت داری؟اگه داری بیا پیش من آمریکا

میگم اون رییس جمهورتون راهم نمیده

انقدر اطلاعاتش کم بود نمی دونست

از بس همش فقط میره سر کار میره خونه

داشت حرص میخورد چرا ترامپ عوض نمیشه

 

کارمون به کجا رسیده حتی یه امریکایی نگران ما هست!!!

 


یه سوالی هست من چندین سال باهاش درگیرم

اینکه چرا وقتی ادم های دیگه برای من مهم هستن

من برای اونا مهم نیستم؟

حدودا 95 درصد موارد فقط دلم خوش کردم تعداد بازه رو بالا بردم

یعنی طرز نشون دادن اینکه برای من مهم هستن اشتباهه

شده مستقیم به طرف گفتم برام مهمی و نفهمیده

موضوع عجیبیه برای من

حتما یه نکته ای داره که من نمی دونم


دست هامو شش روز پیش سوزوندم

یعنی بد هم سوزوندم

ولی معمولا دو روزه خوب میشد

امروز روز ششم و هنوز زخمه

و جای زخم سیاه شده

 

یه مشکلی هست یا بهتر بگم یه سندرومی هست

خودم بهش میگن سندردم اطلاعات بیش از حد

مثلا صبح سخت بیدار میشم میگم اهان تیروییده

بی حوصلم میگم اهنت کو

یه سردرد میشه میگرن

افت فشار میشه یه اختلال دیگه

اخرم همیشه میفهمم زیادی جدی گرفتم

 

مثلا الان به زخم دستم نگاه میکنم میگم دیابت نوع دو

 

پی نوشت:  یکی از مزایای نبود اینترنت برای من انجام کارهای مورد علاقمه

مثلا الان دارم یه کیف با قلاب بافی می بافم یکی دو روز دیگه کامله

این تموم بشه دو تا پارچه قدیمی پالتویی دارم برای خودم دو تا پالتو می دوزم

اونا تموم بشه یه تابلو جدید می خوام بکشم

و پروژه های من هیچوقت تمومی نداره

فقط یه صدای مزاحم توی مغزم دارم که کتاب های روانشناسی بهش میگن قاضی یا قضاوت کننده شخصی که نظر ضدحال یا مخالف همه داره

همون صدایی که خونه اش نیمه کره چپ مغزه و همیشه زیادی جدیه

میگه: خب که چی هی میخوای بسازی یا درست کنی بدردت نمی خورن ولش کن

و منطقی هم میگه

فقط من هیچوقت به هیچ چیزی نمی تونم کاملا منطقی نگاه کنم

 

پی نوشت: چند وقت پیش با یکی بحثم شد یه بحث دوستانه

یکم حرصش  گرفت که حق داشت طبق معمول حرف هایی که ادما نمی خوان بشنون بهشون میگم

میخواست فحش بده گفت:  بیشرفه باهوش

دقیقا نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت

 

پی نوشت: دوست دارم بتونم برم جایی با شرایط بهتر زندگی کنم

شاید یه کشور دیگه

ولی صدای پدرم توی مغزم تکرار میشه که میگفت از ایران نرو آسمون همه جا یک رنگه

اونم وقتی که خودش 20 سال خارج زندگی کرده بود! و همیشه از خوشحالی هاش توی کشورهای دیگه تعرف میکرد!

 

پی نوشت: دو هفته پیش جراحی کاتاراکت مادرم بود

و من بطور قاطع برای خودم تشخیص اختلال شخصیت مرزی دادم

چون کارد میزدی خونم در نمی اومد

عمل جراحی 9 صبح ساعت 6 عصر انجام شد

دیگه ببین من چند ساعت توی راهروی انتظار ایستادم

بعدش به بیمار های ریسک بیهوشی داده بودن تا 7 و نیم بهشون نیومد!

تازه با دستور مستقیم دکتر که بیهوشی ندین!

بعد من از عصبانیت حرف نمیزدم حتی اخم هم نکردم ولی

به دکترش برخورده بود چرا من ازش تشکر نمیکنم خخخخ

یعنی اون دو روز به معنای واقعی سخت بود

 

پی نوشت: سمت ما آرومه

فکر نمیکنم دیگه اتفاقی بیفته

 

 

 


آنفولانزا خر است اونم نوع A

انفولانزای جدیدی که امسال خاورمیانه اومده

آپگرید سال پیش

از علایمش میگم

تب و لرز شدید بالای 40

سردرد شدید

استخوان درد

التهاب سینوس

قرص میخورم انگار مسخره بازیه

قوی ترین قرص فقط 3 ساعت اونم ده درصد جلوشو میگیره

 

بعد نوشت: رفتم درمانگاه دکتر بهم پیروکسیکام داد که فقط یک ساعت اثر داشت

استامینوفن 500 با کافیینه هر 4 ساعت یکبار که فقط 2 ساعت کمکت میکن

آزیترومایسین 500 با اینکه گلوم چرک نداشت

و شربت دیفن برای گلوم که هیچ اثری نداره

اینا خیلی کمه

ولی چیزی که زندم کرد

یه سرم نیم لیتری بود داخلش ویتامین سی و ب کمپلکس و ب6

چون انگار هرچی میگذره علایمش بیشتر میشه

مثل حالت تهوع و تنفس سطحی و کمی هم قلب درد

 

خلاصه این انفولانزا داروی درست و حسابی نداره

 


نتیجه اینکه روز سومه بهترم

استخوان درد و درد عضلات و سردرد تموم شد

تبم پایین شاید 37.5

مشکل گلوم که دردش کم شده ولی سرفه ها باعث میشه لوزها و ته گلو زخم و متورم بشه

که غذا خوردن سخت میشه

دیشب ده ساعت خوابیدم ولی انقدر انرژیم کمه انگار دو روز پشت سرهم رفتم کوه نوردی

 

نتیجه:در انفولانزا زمان خیلی خیلی مهمه

من بیست و چهار ساعت اول سرم گرفتم و انتی بیوتیک و کلی تقویتی و با هر وعده غذایی مکمل ویتامین خوردم

روز دوم دوباره حالم بد شد بازم سرم و انتی بیوتیک داخل سرم و تقویتی

امروز روز سوم تب تقریبا دست از سرم برداشته فقط سوزش گلو و سرفه مونده که مشکل اصلی خلطه اصلا نباید قورتش بدین

من با این همه تقلب و رسیدگی و تقویتی و پرهیز غذایی و خوابیدن حدودا سه روزه تونستم جمعش کنم

احتمالا 6 روز طول بکشه کامل خوب بشم

یعنی یه آدم معمولی بدون اطلاعات پزشکی اگه چند روز از بیماری بگذره بعد بخواد بره دنبال درمان دست کم دو تا سه هفته درگیر بیماریه و احتمال داره کارش به بستری شدن بکش چون بشدت ایجاد ضعف میکن

به مادرم میگم به خودم به چشم معجزه نگاه میکنم

میگه: خودتو چشم نزن.  خخخخخ

 

پی نوشت:از داروهای شیمیایی و مکمل تقویتی بگذریم

هرچی داروی گیاهی هم بلد بودم استفاده کردم

بابونه شیراز و شیرین بیان و جوز هندی و سماق و مریم گلی خخخخخ


از دیروز تا امروز انگار یک هفته گذشته

 

بعد نوشت:  استخوان درد و سردرد تموم شد

سرفه هام کم شده

تبم اومده پایین

فقط هنوز گلوم میسوزه

 

همه اینا اصلا ربطی به قرص ها نداره چون ضعیف هستن

کم شدن تبم فقط بخاطر مصرف ده کیلو لیمو شیرین در طی دو روزه

البته از این ده کیلو هنوز مونده دارم میخورم

ولی به معجزه لیمو شیرین و زنجبیل تازه ایمان بیارین

 

دکتر ازم می پرسید اطمینان داری حالت تهوع و اب ریزش نداری؟

گفتم اره

دو دفعه هم پرسید

بنده خدا نمی دونست من توی همه غذاهام زنجبیل میزنم

انقدر که از حالت تهوع بدم می اد

 

بعد نوشت دو:

یکی بود بهم میگفت تو به خودت مثل یه بازی یا پروژه تحقیقاتی نگاه می کنی

فکر کنم درست میگفت

وقتی من انفولانزا گرفتم با چند تا دوستان که اونا هم هفته پیش انفولانزا گرفته بودن حرف زدم

همه گفتن لیمو شیرین خوبه البته دوستان هنوز مریض هستن

نتیجه اش اینکه من ده کیلو لیمو شیرین خریدم

الان فکر می کنم داره نتیجه میده ولی زیاده روی نکردم؟!

 

پی نوشت 3:

خودم قرنطینه کردم از ماسک که همش روی صورتمه بگذریم

یک سطل پر از سرکه کردم و

مسواک و نخ دندون و لیوان و قاشق چنگال و بشقابم همه داخل اون سطله

هر وقت لازمشون دارم یه آبکشیشون میکنم و استفاده می کنم

حس می کنم کم کم دارم وسواس میگیرم

فقط امیدوارم هیچکس از من نگیره چون مریضی خیلی دردناکیه

و من فکر نمی کنم طاقت بقیه مثل من زیاد باشه

 

پی نوشت چهار:  به خودم میگم تو یه فایتری باید حتما تا اخر هفته خوب بشی


آنفولانزا خر است اونم نوع A

انفولانزای جدیدی که امسال خاورمیانه اومده

آپگرید سال پیش

از علایمش میگم

تب و لرز شدید بالای 40

سردرد شدید

استخوان درد

التهاب سینوس

قرص میخورم انگار مسخره بازیه

قوی ترین قرص فقط 3 ساعت اونم ده درصد جلوشو میگیره

 

بعد نوشت: رفتم درمانگاه دکتر بهم پیروکسیکام داد که فقط یک ساعت اثر داشت

استامینوفن 500 با کافیینه هر 4 ساعت یکبار که فقط 2 ساعت کمکت میکن

و شربت دیفن برای گلوم که هیچ اثری نداره

اینا خیلی کمه

ولی چیزی که زندم کرد

یه سرم نیم لیتری بود داخلش ویتامین سی و ب کمپلکس و ب6

چون انگار هرچی میگذره علایمش بیشتر میشه

مثل حالت تهوع و تنفس سطحی و کمی هم قلب درد

 

خلاصه این انفولانزا داروی درست و حسابی نداره

 


من کلا هر چیزی که مربوط به دریا باشه دوست دارم

مثلا توی دکور خونه 3 تا کشتی چوبی دارم

یه فانوس دریایی کوچیک دارم که جا شمعیه

توی دسته کلیدم صدف برش خورده دارم

مگنت های روی در یخچال چند تا صدف با اهن ربا

و خب هرکسی یکم دقت کن میفهمه

 

یه انگشتر هدیه گرفتم

سوپرایز بود انتظارش نداشتم

انگشتر شکل سکان کشتی

دقیقا ایده آل برای من

خیلی خوشحال شدم

ولی

یه چیزی ته ذهنم اذیتم میکن

انگار میگه: خب که چی این اثبات هیچی نیست

 

 


هفته پیش همین موقع داشتم از جنوب بر میگشتم

دقیقا بعد از انفولانزا مجبور بودم برم

بلیط از قبل گرفته بودم

کل مسافرت سرفه کردم ولی خوب بود هوای گرم دوست دارم

من توی هوای 60 و 70 درجه جنوب سال پیش بعد از غذا میرفتم پیاده روی

همیشه سردم بود که از ضعف بود

امسال که 6 کیلو تونستم اضافه کنم دیگه افت فشار خون شدید ندارم

تازه وزنم نرمال شده

از استرس بود می دونم وقتی استرس دارم اشتها ندارم

امسال فرق می کن هنوزم استرس دارم ولی دارم تغییر میکنم

خلاصه من میرفتم پیاده روی همه میگفتن دیوونه ای

 

هفته پیش موقع برگشت پروازمون زاگرس بود

هوا طوفانی شد

با یک ساعت و ربع تاخیر هواپیما بلند شد

موقع فرود هوا مناسب نبود

باند جای خالی نداشت

6 بار بالای تهران دور زدیم

کاپیتان به انگلیسی غلیظ بریتیش به خدمه گفت فرود سخت داریم

مهماندارها وسایل چک میکرد

چند تا جمله دیگه گفت دیگه رسما حسابی ترسیدم فکر کردم پرواز اخرمه

اطراف نگاه میکردم یه نفر متوجه نبود خلبان چی گفته

یعنی جمله هاش نشنیده بودن؟

انگلیسی بلد نبودن؟

چرا انقدر خونسرد بودن؟

با کلی دردسر فرود اومدیم چون مشکل فنی هم هواپیما داشت

همه رو سریع پیاده کردن

هیچی نصفه شب وسط یه باند خالی ایستاده بودیم توی هوای سرد

بدون اتوبوس برای انتقال ادمها خخخخ

طنز ترسناکی بود

 


من احساسیم

با اینکه بقیه میگن یخ یا دیکتاتور هستی

احساساتم رقیق میشه غلیظ میشه

چندین بار در روز

و سعی میکنم مشخص نشه

چون از کودکی عادت کردم به این مفهوم که نشون دادن احساس یعنی ضعف

پس نشونش نده

 

دو نمونه اش این دو روز:

امروز تولد جوجه 5 ساله فامیل بود

بقدری من این بچه رو دوستش دارم حد نداره

دوست دارم ساعت ها باهاش حرف بزنم و بازی کنم

خودش هم می دون هر چند روز یکبار مادرش مجبور میکن

به من زنگ بزن تا با من حرف بزن و بگه دلش تنگ شده

هروقت حمایت و توجه و محبت میخواد می اد میچسبه به من

خلاصه تولدش دعوت بودیم

باورم نمیشد یک سال دیگه هم رشد کرده بزرگ شده

با فکر چقدر زود بزرگ شدن این بچه نشستم به گریه کردن

گریه از دوست داشتن زیاد

تو یکی دیگه بزرگ نشو بزار تا ابد دوستت داشته باشم

 

نمونه بعدی احساساتی شدن چند روز پیشم:

بچه 12 ساله فامیل داشت با شالگردن رنگ رو رفته سرمه ای رنگش بازی میکرد

شال بشدت داغون بود شکافته بود

پرسیدم چه شالی دوست داره گفت قرمز

هیچی دیگه تا الان بیشتر از نصفش بافتم

یه شال قرمز خوشرنگ شنبه براش پست میکنم

 

بعدی3:

یه حرفی هست میگن تو نیکی کن و در دجله انداز

خب من به این حرف ایمان دارم

امروز رفتم ده کیلو برنج برای بچه های یتیم خونه خریدم

از سرک کشیدن های یواشکی بچه ها از روی تراس قدیمی خونه یتیم خونه خوشم می اد

چشم هاشون پر از سواله

 

بعدی 4:

دیروز بی دلیل مادرم برام کاپشن خرید

یه  کاپشن بد دوخت با جیب های کوچیک و بشدت زشت و بدون ظرافت

عاشقشم

پر از محبته

پر از حس دوست داشتن مادرم نسبت به من

که دیگه سر ما نخورم

که گرم بشم

میخوام هر روز بپوشمش

 


یه پستچی خیلی مهربونی داریم توی منطقه مون

انسان بشدت شریفیه

خوش اخلاقه

هر سوال کاری داری در رابطه با پست با حوصله برات توضیح میده

منم بعضی وقتها که می دونم قرار بیاد

براش یه خوراکی کنار میزارم

یه لیوان چایی توی برف

یا چند تا بیسکویت یا کیک یا سیب

اسمم می دون حال احوال پرسی هم میکن

قبل از اومدن هم اس ام اس میزن که بسته داری

وقتی میرسه هم به گوشیم زنگ میزن

بقیه با تعجب میگن چرا فقط هوای تورو داره! !!

من میخندم

 

امروز من ختم بودم نبودم

ختم مادربزرگ یکی از آشنایان

این بنده خدا اومده من نفهمیدم

اصلا حواسم به گوشیم نبود تا غروب

حالا شب شده من استرس گرفتم

چند دفعه زنگ زده بوده

و من سفارش بسته نداشتم

حتی خرید اینترنتی هم نداشتم

اصلا نمی دونم ممکن چی باشه

خداکن یه مورد خوب باشه مثل یه کادو

نه کار اداری!

 

 

 


چرت و پرت نوشتم ارزش خوندن نداره:

 

چطوری بهشون بفهمونم من بیشتر از همه مردم دنیا از خودم میترسم

با این مغز معیوبی که دارم و هر چند وقت یکبار بهم میریزه

سیستم هاش قاطی میشه

دفعه پیش حدودا 4 ماه پیش بود بعدیش هم الان

انگار مغزت سفید میشه نمی تونی حتی درست فکر کنی

مثل یه مجسمه تو خالی

سابقه هر مشکل مغزی بگین توی فامیل پدری داریم

عموم فقط 3 تا عمل روی مغزش داشت هر کدوم 9 ساعت

از اسکیزوفرنی و شیزوفرنی بگیر تا دو قطبی و چند شخصیتی و بقیه

بیست و چهار ساعت روز با خودم درگیرم همیشه

هی درستش میکنی بعد حس میکنی باز یه قسمت از لایه دفاعیت ترک خورد

می دونی همه اینا چقدر تلاش میخواد نمی دونی

 

از اون مسخره ترش اینکه هر جا میرم به به و چه چه که شما چه باهوشی

دیشب یه مهمونی بودیم یعنی دست کم چهل دفعه گفتن چقدر باهوشی

بعد من بدم می اد از این کلمه.دیگه گفتم نه نیستم

خفه ام کردم از اون بدتر اصرار کردنشون والا

از یه طرف چهار تا کتاب خوندی سعی میکنی کمکشون کنی

از طرف دیگه دهنت باز میکنی این مزخرفات تحویلت میدن

 

مثل اینکه یکی سعی میکن پیاده روری کن بعد بهش میگن چقدر خوب میدوی

 

جدی نگیرین سه روزه مغزم قاطیه

یعنی قاطی اصلا حجم بهم ریختگیش نشون نمیده

خیلی مزخرفه

 

 

می دونی چند سالم بود؟شاید 11 سال

 رفته بودیم عیادت یکی از افراد فامیل تیمارستان

هنوز اتاق هاش و راهروهاش واضح میبینم

 

بعد خیلی خیلی مسخرس همه شون ای کیو بالا

یکیشون بود فقط به 8 زبان کتاب نوشته بود

چند تاشون شرکت چند ملیتی داشتن

ولی ای کیو به چه دردی میخوره

وقتی مغزت سالم نیست

 

 

پی نوشت: بزار یکم بیشتر عمق فاجعه رو نشونت بدم

فکر کن صبحه مثلا پشت میزت نشستی میخوای کارات شروع کنی

شاید 8 یا 9 صبح

داری از پنجره آفتاب صبح نگاه میکنی

به خودت می ای دارن صدات میزنن که زمان ناهاره

تعجب میکنی چی شد

ناهار میخوری

بعد دوباره میبینی داری بیرون نگاه میکنی افتاب غروب کرده

و تو ده ساعت تمام توی اون حالت نشستی

بدون اینکه هیچ کاری انجام داده باشی فقط از پنجره بیرون نگاه کردی

حتی می دونی به هیچی فکر نکردی چون مغزت کاملا سفید بوده

خالی خالی مثل مجسمه

و سه روز من وضعیتم اینه

 


دیروز مهمان یکی از فامیل های دور بودیم

که خب شناخت کمتری ازم داره

توی چند تا از مهمانی ها و یک عروسی منو دیده

از اول مهمانی میگفت حال بچه هات چطوره

خندیدم گفتم من بچه ندارم

با تعجب گفت پس دختر بچه ای که توی عروسی بقلت نشسته بود؟

گفتم بچه جاریم هست

گفت اون دختر شش ساله توی مهمونی سال قبل که باهاش بازی میکردی؟

گفتم دختره زن پسر خاله فلانی هست

گفت اون پسر بچه 2 ساله که به پاهات چسبیده بود که نری؟!

گفتم پسر یکی دیگه از فامیل ها هست

گفت اون پسر یازده ساله ای که توی مهمونی بهت گفت مامان؟

گفتم می دون اشکال نداره اشتباهی بهم بگه مامان میخواست بهم بگه کادو تولد چی میخواد

 

گفت پس مادرهاشون توی مهمونی کجا بودن؟

گفتم خسته بودن حتما.بچه ها عادت دارن توی مهمونی ها به من میچسبن

 

اخر مهمونی بهم میگفت من اطمینان داشتم که بچه داری

بیچاره هنوز شوکه بود

ولی خب خودم می دونم تناقض عجیبی دارم

 

من در زنده نگهداشتن موجودات زنده دیگه ضعیف عمل میکنم معمولا

ولی همه سعیم میکنم مراقب بچه های کوچیک باشم چون حس میکنم خیلی خیلی مهم هستن

 

 

 

بعد نوشت 1 :

در خونه رو باز کرد بلند گفتم سلام دایی

دایی از دیدنمون خیلی خوشحال بود

یه اقایی ازم پرسید: اقای فلانی دایی تون هستن؟

گفتم اره مگه نه دایی؟

دایی با خنده گفت اره

من خوشحال بودم از داشتن دایی خوش اخلاقم

 

هر کسی تازه با من اشنا میشه میگه چقدر فامیل داری

انقدر که کل عید من عید دیدنی میرم

ولی واقعیتش اینه

تعداد فامیل های من شاید از تعداد انگشت های دست کمتره

و دایی واقعا دایی من نیست

دایی های من زنده نیستن

 

سه تا مادر دارم که مادر من نیستن

مادر دوست هام هستن که حس میکردن با ید از من هم مراقبت کنن

 

چهار یا پنج تا خاله ای دارم که

خاله من نیستن

و خاله که مسافرت میره برای بچه های فامیلش سوغاتی نمیاره

ولی برای من می اره

 

بعد دارم با به دوستی حرف میزنم

که روانشناس هست

یعنی جلسه درمان باهاش ندارم ولی خیلی دوست داره

توی گذشته من کنکاش کنه نمی دونم چرا

و بهم میگفت خیلی خودت محدود میکنی

باید از محیط بری برو خارج

هیچی نگفتم

خودمم می دونم

ولی اینهمه فامیلی که برای خودم ساختم چی میشه

 

بعد نوشت 2:

یه کتاب دارم میخونم صفحه 167 هستم 550 صفحه هست

میخواستم دو روز تمومش کنم غیر ممکنه

انقدر حرف های کتاب درست و دقیقه

مجبورم هر دو صفحه فکر کنم چی شد

عجیبه

 

بعد نوشت 3 :

کتاب جیم کویک jim kwik پیری اوردره

اسمش limitless

اوردر امازون چک کردم یه پروگرم هم روش داره

برای آپریل چاپ میشه

تازه چون پیش خریده نصف قیمت میشه 400 هزار تومن

چقدر پول ایران بی ارزشه

 

بعد نوشت 4:

یکی از دوستام داره داستان تاریخی چینی میخونه

گیر داده تو هم بخون

چپتر 46 هستم

همچنان معتقدم اسم های چینی سخت هستن و قشنگی ندارن


یه حال خوشی دارم امشب عالیه

بعدازچند وقت بی حوصلگی

چند ساعت حرف زدن خیلی میچسبه

 

 بعد نوشت: ریتم خیلی خوبی بود اون روز

حرف زدن خوابیدن و بیدارشدن دوباره حرف زدن

با دوستم از 12 ظهر حرف زدیم یا یک شب

پنجشنبه بود

انقدر تاثیر داشت که با اینکه الان شنبه هست

هنوز یه حس خوشحالی عمیقی دارم

 

پی نوشت: مهندس من جواب اون کامنتت همون چند وقت پیش توی وبلاگت نوشتم

فقط نمی دونم خوندیش یا نه

 


من چطور ادمی هستم

خودمم بعضی وقتها نمی دونم

توی چند تا لوپ گیر کردم

هر بار هر کدوم فعال میشه

میگم باز چی کار کردم که این فعال شد

کدوم مسیر اشتباه کردم

 

یه حسی هست به اسم رضایت عمیق

در هر کسی متفاوته

فقط دو بار در زندگی حسش کردم

یکبار امروز بود یعنی چند روزی بود که حس میکردم

ولی دوزاریم نمی افتاد چیه

که امروز گغتم اهان فهمیدم

بار اول کی بود؟

فکر کنم بیست و چند سالم بود

یکی از مدیرهای اصلی یه گروهی بودم

و خب من مسول اصلی بودم

نزدیک 5 یا 6 نفر زیردست بقیه هم رتبه و دوست

از اون گروه استفاده می کردم برای کمک به دیگران

احساس رضایت عمیق داشتم

از خودم برای اولین بار

و یکی هم امروز

پنج نفر و لیدری با من بود و

انقدر پررو و حرفه ای بودم و داشتیم به بقیه کمک می کردیم

که اصلا حسش عالی بود واقعا

 

برای شغل بعدیم باید دو تا فاکتور اصلی در نظر بگیرم

رهبری گروه و کمک به دیگران

کاری با این مشخصات میشناسین؟خخخ

 

پی نوشت 1:  بعضی وقت ها بصورت فاجعه ای بی رحم میشم

بعد اسمش میزارم دفاع از خود

توضیحش انقدر سخته که احتیاج به پست خصوصی داره

 

پی نوشت 2. دو روز کتف چپم

نه بهتر بگم کل دست چپم درد می اد

اصلا هم عجیب نیست انقدر که این چند وقته

استرس الکی به خودم دادم

یکم آشفته ام

شاید بیشتر از یکم

پس چرا میخندم!


یه دوست قدیمی دارم بعد از 10 ماه باهاش حرف زدم

توی کارش پیشرفت کرده بود خداروشکر

یکم دوست مشکلیه

سروکله زدن باهاش سخته

خیلی سوال پیچ میکن خیلی گیر میده

کلافه ام میکن

زور میگه

باهاش ادم بهتری نیستم

یه جنبه ای از خودم میبینم که انگار من نیستم یه نفر دیگه ام

کسی هستم که اون من اون مدل میبینه

ولی

ولی

تنها کسی که هرچی میگم بهش برنمیخوره

تنها کسی که تا میگم پول میگه چقدر

تنها کسی که اون دورانی که کسی حالم نمیپرسید نگرانم بود

عجیبه


رسما شدم آش شعله قلم کار انقدر که دوست دارم همه چی یاد بگیرم

شروع کردم به یاد گرفتن بورس

فعلا خودم و چند جلد کتاب

شاید بعدا کلاس رفتم

تازه کار های فنی شو انجام دادم

کدبورسیم آپدیت کردم

سجام کامل کردم

اهراز هویت شدم

تا بگم بسم الله و شروع کنم

 

وقتی یه چیز جدید یاد میگیرم خیلی ذوق دارم

 


رسما شدم آش شعله قلم کار انقدر که دوست دارم همه چی یاد بگیرم

شروع کردم به یاد گرفتن بورس

فعلا خودم و چند جلد کتاب

شاید بعدا کلاس رفتم

تازه کار های فنی شو انجام دادم

کدبورسیم آپدیت کردم

سجام کامل کردم

احراز هویت شدم

تا بگم بسم الله و شروع کنم

 

وقتی یه چیز جدید یاد میگیرم خیلی ذوق دارم

 


فقط همش خوابم می اد

کلی کار دارم ولی میگم انرژی ندارم

یکم بخوابم شاید بعدش انقدر انرژی داشتم که انجامشون بدم

شب حدودا ده ساعت میخوابم

چهار ساعت بعد از بیدار شدنم انقدر خسته ام

انگار یه هفته دویدم

فقط بزارین بخوابم

 

بعد نوشت: روز بعد:

تحملش سخته برام دعا کنین

من خیلی سگ جونم ولی

خدایا خواهش میکنم دردش بیشتر نشه


ظرفیت تنفسیم شده 20 تا پله

یعنی 20 تا پله امروز بالا رفتم به نفس نفس افتادم

منی که سه طبقه ساختمان یک ضرب بالا میرفتم و نفسم نمیگرفت

من که هزار متر در یک ساعت شنا می کردم و نفسم نمی گرفت

ولی بازم خداروشکر که زندم

اینم تعمیر میکنم

مثل معدم که تعمیرش کردم

ولی اون چهار سال طول کشید خوب بشه

نمی دونم این چند سال میخواد طول بکش تا تعمیر بشه


یه حس خوبی داره یه دوست جدید دارم

شاید 3 ماه دوستیم

احساس میکنم نیمه گم شدم پیدا کردم

پیچیده و در عین حال خیلی ساده هست

و عجیبه خیلی عجیب

انگار هزار سال میشناسمش

میگه خوش شانسم که پیدات کردم

میگم منم خوش شانسم که تو رو پیدا کردم

 

و اون ادم ترسوی توی قلبم میگه خدا کن به مرور زمان عوض نشه


من یه انسان ترسوی احساساتی هستم

و هیچکس نمی دون

من ادم های دیگه رو خیلی دوستشون دارم

سعی میکنم بهشون کمک کنم

براشون دعا میکنم

حتی وقتی فراموشم میکنن

ولی یه روز در سال همیشه خیلی سخت برام میگذره

اونم روزه تولدمه

ته ذهنم یه صدای ترسو دارم

صدای من سیزده سال که نشسته توی حیاط روز تولدش گریه میکن

و فکر میکن باید واقعیت قبول کن  که

قرار نیست هیچوقت هیچکس بهش فکر کن

فقط چون معمولا روز تولدش روزیه که توی خونه بحث و جدل میشه

و بعد از بحث کسی یادش نیست که تولدی بوده

نتیجه چیه:

از این همه تلفنی که زنگ میخوره برای تبریک کلافه میشم

از ترس گلوله میشم و جوابشون نمیدن

میره روی پیغامگیر

تبدیل میشه به پیغام های واتس اپ و تلگرام و اس ام اس

جرات ندارم توی گروه های واتس اپم نگاه کنم

نود تا پیغام تبریک میبینم که باهاشون گریه ام میگیره

با خیلی هاشون بغض میکنم

با یه سری گریه میکنم

یکی می دون من چه مدلیم میگه گوشیش خرابه که انتظار جواب نداشته باشن

از پیغام یه سری خوشحالم

از پیغام یه سری خوشحال تر

فقط چون برای سلامتی همه شون دعا میکردم

و با این بهانه تونستم بفهمم سلامت هستن

بهتر بگم برای سلامتی همه تون دعا میکنم

حتی اونایی که فقط اینجا میشناسمشون

 

تولد امسال عجیب بود

عصر با صدای زنگ در از خواب پریدم

و جماعت کیک بدست پشت در دقیقا همون هایی بودن

که اصرار میکردم فراموشم کردن

 

مرسی برای تبریک

 


سلام به همگی

ایا کسی هست؟چه خبرا؟چه میکنید؟؟

قشنگ وب تار عنکبوت زده ، خیلی وقت بود که نیومده بودما

خب خب زود بیاین بگین این روزا چه آهنگی رو خیلی گوش میدین؟

پلی لیست و در کل آهنگ های قفلی تون رو بگین


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها