توی یه جمع 6 یا 7 نفره نشسته بودیم

بحث در مورد افراد اخلاق هاشون و برخورد و کلا زندگی بود

به اتفاق همه موافق بودن که من کله شق و یکدنده هستم که فقط حرف خودم قبول دارم

حس کردم اسکروچم

ولی خدا شاهده من همیشه همه سعیمو می کنم با جمع همراه باشم و کوتاه بیام

ولی همه شون میگفتن دیکتاتوری

یکم کله شق تر بودم میگفتم همه شون الکی میگن

ولی وقتی همه یه حرفی بهت میزنن یعنی باید چشم هات باز کنی واقعیت جلوی روت ببینی

گفتم شاید باشم تا بهم مستقیم نگین نمی فهمم سعی می کنم تغییر کنم ولی یه شب نمی تونم

میگفتن بیش از حد حرص میخوری بیش از حد میترسی

همه اش داری کار میکنی خونه همیشه تمیز باشه مرتب باشه

دنبال کارهای مختلف می دوی

یکم آروم بگیر از زندگی لذت ببر بشین توی خونه. داری خودت فرسوده میکنی

حرف هاشون غمگینم می کن

حس می کنم اونا واضح حرف زدن ولی من نفهمیدم

یعنی چی از زندگی لذت ببر؟

یعنی خونه مرتب نباشه من از زندگی لذت می برم؟

یعنی نمیشه کار کنی آرزوهات با وسواس دنبال کنی و هم از زندگی لذت ببری؟

مگه لذت بردن از زندگی با فعال بودن تضاد داره؟


این سه روزی که بخاطر  چشم هام همش خواب بودم

کمتر کار کردم تمرکز نداشتم از بیکاری کلافه بودم

هیچ خوشحالی توی بیکاری وجود نداره

وقتی هدف از خودت میگیری انگار امید از خودت میگیری

شاید من منظورشون کامل نفهمیدم

کاش واضح تر بهم توضیح میدادن



میگم: من تلاش میکنم تا قوی تر بشم تا پشتیبان همه اونایی بشم که دوستشون دارم

تا هر زمان احتیاج داشتن بتونن بهم تکیه کنن

میگن: احتیاجی نیست تو که ستون نیستی و نمی تونی ستون باشی تو یه زنی خیلی تلاش کنی مثل یه دیوار باشی

حامی ستون


حرف هاشون کلافه و غمگینم میکن

نمی فهمم چی درسته

یعنی توی شهر عاقل ها من یه دیوانه هستم یا برعکس ولی مهم نیست

ایده هایی که کمکم بکن قبول میکنم

ولی از کجا بفهمم درست میگن!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها