یه دوست جدید دارم

شدیم رفیق راه و گلستان

سعی می کن در طول روز زیاد سمتم نیاد

ولی می بینم همون اطراف می گرده

مخصوص ساعت های عصر که سرم خلوت تره

هیچی نمیگه منتظر می ایسته

میگم خب من یک ساعت زمان آزاد دارم چی کار کنیم؟میخوای چی نشونم بدی؟

اصلا یادم نمی اد بار اول چی شد سر صحبت باز شد

فکر کنم توی یه کاری گیر کرده بود کمکش کردم

که رفتار عجیبی از سمت من نبود چون  دوروبرم تقریبا به هر کسی که بتونم کمک میکنم

بعد سر حرف باز شد به کارهایی که کرده

روز اول فهمیدم حدودی بیست و چند سالشه

سعی میکرد اشکالات کارم بگه

منم که مهم نیست سن طرف چی باش حس کنم حق داره درست میگه

سعی میکنم ازش یاد بگیرم

روز دوم عکس جاهایی که رفته بود نشونم میداد نفسم بند اومد

اولش فکر میکردم مثل افراد دیگه شاید در مورد جاهایی که رفته اغراق میکن

ولی اصلا اینطور نبود مخصوصا یکیش بینظیر بود

عکس یه آبشاری بود اطرافش پر از کاج و درخت های رنگی کانادایی

یعنی من اگه اونجا بودم می تونستم کل روز بشینم به اون منظره نگاه کنم

بهش میگفتن dragonfal همون آبشار اژدها

روز سوم که امروز باشه چند تا کار جدید با کامپیوتر بهم یاد داد

و حتی تشویقم کرد

یکم جای خجالت داشت چون هم سنم ازش بیشتره و هم سریع یاد نمیگیرم

ولی خیلی حوصله بخرج داد

بهش میگم: دست شما دردنکن که بهم یاد دادی

میخنده میگه: باشه

اخه کی جواب تشکر میگه باشه!

فکر کنم دارم کند یاد میگیرم که مثل بچه ها باهام برخورد میکن خخخ

تازه گفت بقیه شو فردا یادم میده!

من که نگفتم فردا هم وقت اضافی دارم!

 

 

حرف زدن با بیست ساله ها خیلی خوبه

قصد و منظور ندارن سنشون هنوز کمه ساده فکر میکنن

دنیارو روشن و پر از امید میبینن

پیچیده و ترسناک نیستن و کمتر قضاوت می کنن

یا دست کم بیست ساله هایی که من تا امروز دیدم اینطور بودن


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها