دلم میخواد بنویسم ولی نمی دونم چی بنویسم

بعضی وقت ها زندگی ساده هست با نگرانی های ساده

می نویسی و سبک میشی

ولی زمانی که حجم حوادث برات بیش از حد هست

وقتی که سنگینی درد مثل غبار تیره روی قلبت حس می کنی

نوشتن راه حل نیست

این دوره که باید رد کنی تا بهتر بشی

تنها راه حلش برای من حرکت کردن

پیاده روی راه رفتن

حتی میشه گفت فرار

با هر قدمی که بر میداری حس می کنی کمی سبکتر شدی کمی روشن تر

توی این دو هفته خیلی پیاده روی کردم

شاید اندازه 6 ماه یا 3 ماه

خیلی فکر کردم خیلی تغییر کردم

برای فاصله گرفتن از درد من دردهای دیگه بوجود اوردم

سه روز توی هفته کوه نوردی کردم

سه بار تا قله رفتم

انقدر که دیگه توان نداشتم

و حتی زانوهام دردناک شد

یک بار هم لیز خوردم و زانوی راستم زخم شد که هنوز ورم داره

و زانوی چپم ضربه خورد که اونم دردناکه

وباز هم حرکت می کنم

و کم کم بهتر شدم

کم کم کمی سبک شدم

انقدر که امروز بعد از دو هفته کمی فراموش کردم و خندیدم


خدایا شکرت که هنوز می تونم حرکت کنم

ممنونم برای همه چی



آخرین کوهی که رفتم



جایی که امروز هستم







مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها