دیدی چقدر بچه ها زود بزرگ میشن؟

یا سرعت رشدشون برای من خیلی زیاده نمی دونم


یکی از این کوچولوهای فامیل چند سال پیش دبیرستانی بود

بچه خوبیه خوش اخلاق مودبه خوش خنده هست

یادم قبل از امتحان ریاضی سوم دبیرستانش یه پیکنیک داشتیم توی چیتگر

استرس امتحان فرداش داشت

نشستم باهاش هرچقدر یادم بود مسله حل کردم

اذیتش میکردم میگفتم فکر میکردم سال اول دبیرستان باشی

بهش برمیخوردو من میخندیدم


بعد شد زمان کنکورش استرسش بیشتر شد

کمتر مهمونی های فامیلی می اومد

یا با کتاب هاش می اومد

یکم دلداریش میدادم یکم نصیحتش میکردم

از ریاضی و فیزیک محض خوندن پشیمونش کردم

پدرومادرش دوستش داشتن ولی اهل راهنمایی کردن نبودن

منم عادتم شد میبینم بچه های فامیل راهنما ندارن سعی میکنم

جهت بهتر نشونشون بدم


قبل کنکور داشت از استرس می مرد

بعد از کنکور از استرس انتخاب رشته اش

نتیجه ها که اومد خیالمون راحت شد

یه شهرستان و یه تهران قبول شد

همه میگفتن برو شهرستان رشته اش بهتره

من گفتم تهران امکانات بیشتره

بهش کانال سازی یاد دادم

می دونی هوش وتلاش یه بخش مشخص هستن ولی هوش اجتماعی و ارتباطات

می تون معجزه کن

تیپ و شخصیتش بهش گفتم نقاط ضعف و قوتش

اینکه چطوری از امکانات دانشگاه های دیگه استفاده کن و چطوری دوست پیدا کن

توی چه گروه ها و دسته هایی وارد بشه و کجا وارد نشه

اون یک روز توی مهمونی

از صبح براش حرف زدم تا عصر فقط گوش کرد


بعد یک سال ندیدمش

توی مهمونی های فامیل نیومد سرش شلوغ بود

فکر کردم تموم شد

خب دیگه احتیاجی به من نیست

شخصیتش عوض شده حتما

زیاد توی فامیل پیش اومده بچه هایی که وارد دانشگاه میشن

بعد از یکی دو سال تبدیل به یه ادم دیگه میشن

انقدر تغییر می کنن که نمیشه حتی باهاشون حرف زد

بجز لایه دفاعی که دور خودشون ایجاد می کنن

بخاطر حس هویتشون که تازه شکل گرفته نسبت به همه چی حساس تر میشن

نمیشه زیاد نزدیکشون شد دارن دنیای جدید خودشون میسازن


تا دو روز پیش که بعد از یک سال یا حتی بیشتر دوباره اومد مهمونی

نزدیکش نشدم

فکر کردم دیگه تقریبا بزرگ شده باید بتون مستقل فکر کن

عصر رفتم توی حیاط قدم بزنم

دنبالم اومد شروع کرد به حرف زدن

از اینکه خیلی رشته شو دوست داره

و به حرفهام گوش کرده و وارد چه گروه هایی از افراد شده و از چه ادم هایی فاصله گرفته

یعنی من خودم کشتم که سمت ت و فلسفه نره این بچه

و الان بشدت خوشحال بود که اون سمتی نرفته!

بعد با افتخار معدلش گفت!!! انگار من معلمش باشم هه هه هه

از این گفت که با معجزه اجازه ورود به شریف و امیرکبیر و بهشتی داره

و اونجاها پروژه انجام میده.

از دوست های خیلی غیرعادی و غیر قابل تصورش گفت که هرکدوم چند تا رتبه دارن

و آخر سر با یه خنده پهن و از سر ذوق گفت که با دوستاش یه شرکت زدن یه استارت آپ

و جز هییت مدیره هست و سهام داره

و شوخی میکرد و میخندید

و من اذیتش میکردم که ترم سوم هستی چرا پایان نامه نداری از الان

میگفت دارم روش کار میکنم


نمی دونم چرا بهش نگفتم چقدر زیاد بهش افتخار میکنم

 و اینکه حتی بهش حسودیم شد

اون بعضی رویاهای منو زندگی میکن

خیلی خوشحالم براش خیلی زیاد

فقط حس میکنم دیگه هیچی ندارم که بتونم بهش یاد بدم




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها