رفته بودیم مهمونی

همه بودن آشنایان و دوستان

دارم بین خواب بیداری مینویسم اونم فقط چون خیلی سرش خندیدم

با یک دوستی حرف میزدم بعد از کلی حرف اقتصادی و ی و حال و احوال پرسی

میگه: خب کادو تولدت جا گذاشتم کتاب بود دفعه دیگه دیدمت میارمش

میگم: اردیبهشت تولدم بود الان تیره کادو نمیخوام دست شما درد نکن من اصلا اون سبکی نمیخونم

از اون اصرار که کتاب خوبیه از من انکار که نثر سنگین نمی خونم خوشم نمی اد

دید حریفم نمیشه گفت: خب پس کادو چی بگیرم؟

منم رگ مردم آزاریم گل کرد فکر کردم یکم اذیتش کنم گفتم: طلا .طلا خیلی خوبه قرار قیمت ها کلی بره بالاتر

یکم جدی نگاهم کرد گفت: سایز انگشتت چنده؟چه مدلی میخوای؟

اصلا انتظار هر جوابی داشتم بجز این

با خنده گفتم بی خیال شوخی کردم

گفت: ولی من جدی گفتم

نگاه کردم دیدم واقعا داره جدی میگه

هیچی دیگه خندم گرفت تا نیم ساعت داشتم ریز ریز میخندیدم

دیدم هر حرفی بزنم شاید توهین باشه سعی کردم یه حرف سبک تر انتخاب کنم

با خنده گفتم خیلی خلی

هم خندش گرفته بود هم سعی میکرد جدی باشه گفت: چرا خل؟

گفتم: جرات داری همین حرف به مهمونهای دیگه بگو بهت بگن چرا

دیگه خودشم خندید کوتاه اومد


وای خدا خیلی خندیدم خیلی خله


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها