در صدایش خنده ها می لرزید

تاریکی که در بی نوری می رقصید

حکایت تاب لحظه های س بود

 و شیرینی دست های بهم گره خورد

خنده ای از عمق وجودم بود

 

 

بعد نوشت: روی تاب نشستم

با خوشحالی به سی نفر آشنایی نگاه میکنم که نشستن به بازی کردن

توی این هوای خنک

چطور می تونم بگم که

چقدر احساس خوبی به امشب دارم

بعد از  یک هفته مسافرت بودن

و دعواهای شدید این هفته

یه احساس قشنگ و لطیف و حتی رمانتیکی به امشب دارم

انگار هیچ چیزی نمی تون این ارامش بهم بزنه

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها