موضوع خاصی ننوشم

 

دو تا موضوع فکرم مشغول کرده:

 

اولی دیروز بود

توی خونه متوفی جمع شده بودیم

آقایی بود در اون جمعیت نزدیک هفتاد سال

می تونست جای پدرم باشه

تعداد برخوردهامون تا حالا شاید به تعداد انگشت های دست

و به همون تعداد هم موقعیت حرف زدن داشتیم

ولی

ولی توی برخورد دوم بود که فهمیدم چی شد

یعنی بار اول نفهمیدم چون خب انقدر که احتمالش برخورد با این تیپ افراد متاسفانه کمه

اصلا هم فکر نمی کردم

ولی اون دوزاریش زودتر از من افتاده بود

ایشون دقیقا دقیقا هم تیپ من در طرز فکر یه درون گرای  شمی احساساتی یه استراتژیست عاشق حل کردن  و ایده آل گرای آرمانی و یک حلال بدون راه حل کسی که می تون از هیچی همه چی بسازه

تیپ ترسناکی که کسی نزدیکشون نمیشه

توی برخورد باهات نمیفهمن به چی فکر میکنی نمی تونن حدس بزنن کی هستی

ظاهر آروم و باطن طوفانی

و احساساتی که هیچوقت آروم نمیشه و اینکه همیشه توی دنیا نامریی خودت زندگی می کنی که دیگران نمی بینن

 

فرصت شده بود حرف بزنیم

داشت سعی می کرد کمکم کن چون می دونست ممکن توی چه مدل طرز فکر سمی گیر کنم

سبک فکر کردن درست نشونم میداد

تعداد افراد هم تیپ ما انقدر کم که من نزدیک ده سال با خودم درگیر بودم که فقط بفهمم چی هستم

حتی یک نفر شبیه من توی چهارصد و پنجاه نفر اطرافیانم نبود

و این چند سال فقط 6 یا 7 نفر از این تیپ پیدا کردم

که یکی شون همین اقا باشه

و وسط ختم هر چقدر زمان اضافی که حدود 4 ساعت در مجموع شد پیدا میکردیم

میایستادیم به حرف زدن

انقدر تبادل اطلاعات با افراد هم تیپ خودت با ارزشه اصلا نمی تونی تصور کنی چه معنی می تون داشته باشه

توضیح میداد توضیح میدادم هم من میفهمیدم هم اون

بعد برای زنش و دخترش و پسرش و دامادش جالب بود که چی میگیم ولی یک کلمه نمی فهمیدن چی میگیم

دامادش میگفت همه این حرف هایی که شما یک روزه فهمیدی من 6 سال طول کشید بهم توضیح بده

پسرش تعجب کرده بود و دخترش میگفت پدر بس کن مغزش سوت کشید

ولی بازم توضیح میداد

انقدر واضح مشکل بعضی قسمت های مغزم میگفت که می ترسیدم

میگفت یه سری افراد سرسختی هستیم با ظاهر آروم که با اینکه خیلی احساساتی هستیم اگه قانع بشیم لازم حاضریم تک تک افراد یک شهر بکشیم

و من واقعا باهاش موافق بودم و هستم

تنها افرادی هستیم که از کارهایی که می تونیم انجام بدیم یا انجام دادیم حرف نمیزنیم

افرادی که از صفر همه چی میسازن

برام تعریف میکرد از یه نفر از این تیپ که باهاش برخورد داشته

مهندسی که از هیچی یه سیستم پیشرفته ساخت فقط با تخیل

از خودش تعریف کر  اون زمانی که صنایع دفاع بوده قسمت کد شکنی

و من از شدت باحال بودن کارهاش میخندیدم و خانوادش نمیفهمیدن چرا باحاله!

اینکه می گفت ممکن دوازده ساعت یک ضرب روی یه پروژه کار کن میفهمیدم

چون خودم شده روزی 16 ساعت روی پروژه کار کردم و نفهمیدم کجا هستم یا چه زمانیه

اینکه هنوز توی هفتاد سالگی اختراعات جدید داره شرکت جدید ثبت میکن

سرحال و می تون بخنده از یادگیری خوشحاله

همشون می تون زمان پیری من باشه

اینجور افراد شکسته نمیشن

نقطه های خطرناک بهم میگفت

میگفت ما یه مشکلی داریم به نقطه تلافی هیچوقت نزدیک نشو

وقتی حس میکنی کسی در حقت نامردی کرده یه نقطه مشخص کن که ازش عبور نکنی چون

افرادی هستیم که نباید عصبانی بشیم

یه ضامن اطمینان در بقیه هست که در ما نیست خیلی راحت می تونیم ادم بکشیم بدون اینکه عذاب وجدان بگیریم

دو موردش فقط زمان جنگ دیده بود که چطوری یه نفر از این دسته

خیلی راحت می تون تعداد زیادی سلاخی کن و شب راحت بخواب

 

دیگه از طرز فکر شاخه ای برام میگفت

از اینکه از مدل مارک داون و تریلو استفاده کنم

از سیستم های مخابراتی که از چین وارد کرده بودن

از دنیای قبل از اینترنت

از پلتفرم های سورس فری و غیر وابسته

از مافیای داخل سازمان ها و طرز کارشون

از دنیای زیرین و قانون های نانوشته ایران

 

همه این حرفا در حالتی بود که من بین حرف هاش

به بقیه چایی تعارف می کردم

میوه کم اومد رفتم میوه خریدم اومدم

با بچه دو ساله فامیل بازی میکردم و قربون صدقه اش می رفتم چون مادرش انقدر گریه کرده بود توی اتاق خوابیده بود

نوزاد دو هفته ای یکی دیگه هم پیشم بود تا حواسم بهش باشه

و دختر بیست و چند سال فامیل دعوا میکردم که سرماخورده قرص بخوره و یکم از خودش مراقبت کن

و البته مجلس ختم برای یکی از آشنایان بود و حتی فامیل من نبودن

 

 

بحث دوم: امروز م بحثم شد

اصرار خاصی داره که برای من عذاب وجدان ایجاد کن که همیشه اول بفکر دیگران باشم

بجز اینکه این طرز فکر از پایه اشتباه

مشکل من اینکه هیچوقت در زندگیش هیچکس الویتش نبوده بجز خودش و خودخواهی هاش


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها