چرا مادر من اینطوریه

چرا از خودش مراقبت نمیکن

چرا انقدر خودش دوست نداره

که موقع سرماخوردگی شدید قرص بخوره

قلبم میگیره وقتی بهش فکر میکنم

فکر میکن افتخار داره از خودش مراقبت نکرده

یا سرماخورده غذای درست نخورده

همه اینارو به من میگه بعد میگه چیزی نیست خوبم

چقدر احمقانه

بچه هم که بودم همین بود

انگار من پدرو مادر شون بودم که باید مراقب و نگران سلامتیشون باشم

مسخرس

دردناکه

چرا از خودشون مراقبت نمی کنن

انقدر پدرم عادت داشت من مراقبش باشم

که وقتی حالش بد میشد تقصیر من بود

و وقتی فوت کرد بازم انگار تقصیر من بود که نتونستم زنده نگهش دارم

 

قسمت دردناکش به مادرم میگم مواظب خودت باش یادت سال پیش خیلی شدید آنفولانزا گرفتی

میگه نه یادم نمی اد

میگم بخاطرش سفتریاکسون زدی

میگه یادم نیست

 

درسته یادش نیست چون من بودم داستم از نگرانی سکته میکردم نه خودش

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها