من درونگرا هستم دیگه باید واقعیت هارو پذیرفت دیگه

از نشستن یه جای دنج و ساکت و خوندن یه کتاب لذت میبرم

دوست دارم اطرافیانم تعداد محدودی باشن با همه راحت نیستم

دلم میخواد برای هر کاری برنامه ریزی داشته باشم

ولی نمیشه


بهم میگن حق انتخاب داری دوستان میگن

میگم: جانم

میگن: ما نشستیم با هم برنامه چیدیم برای عید فطر قرار شد دست جمعی بریم شمال شما هم می ای

میگم: قبلش با من هماهنگ کنین یا دست کم حق انتخاب بهم بدین

میگن:حق انتخاب داری 5 روز مسافرت یا 9 روز مسافرت

من با تعجب فقط نگاهشون میکنم

من مسافرت بیشتر از سه روز میشه کلافه میشم

وقتی از مسافرت برمیگردم با صدای بلند و خوشحال میگم سلام خونه

یه مشت برون گرا دوروبرم گرفتن والا


از اول فروردین امسال فقط 5 دفعه رفتم شمال

کلافه ام میکن با خودم درگیر میشم

فامیل میگه: بریم مسافرت. من میگم:  نه. میگن: خودشو میگیره

مدیر عامل میگه: بریم مسافرت. من نمی تونم بگم نه کل مزایای مجانی ازم پس میگیره

دوست هام میگن: بریم مسافرت. به جواب من کاری ندارن میان من با خودشون می برن

شریک کاری میگه: بریم مسافرت. اگه بگم نه توی معامله بعدی سرم زیر اب میکن

خانواده میگه:  بریم مسافرت. فقط می تونم بگم چشم هیچ آپشن دیگه ای ندارم

تازه سفرهای کاری نگفتم!


مثلا به فردا فکر میکنم با خودم درگیرم

شریک گرامی گفته فردا بیا باغمون بهت میوه بدم با اصرار شدید یعنی هیچ جای نه وجود نداره

بعد مهمونی گرفته با دوست هاش یعنی چند تا خانواده ای که اصلا ندیدمشون

و حتی هم تیپشون نیستم

غصه ام گرفته چطور برخورد کنم و اینکه ضایع هست که ادم فقط بخاطر میوه جایی بره

و چرا درک نمیکنن

و نمیشه نرفت بهشون برمیخوره اعتمادش توی شراکت کم میشه

و هزار و یک جنبه جانبی دیگه


آخیش غر زدم سبک شدم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها