یکی از بدترین دیالوگ هایی که کسی می تونست بهم بگه رو شنیدم

میگفت: تو یه بزرگسالی من مثل یه بچه هستم که تو ازم مراقبت میکنی

اصلا غمگین تر از این جمله وجود نداره


به تفاوت ها فکر می کنم

من زمان بحران به یه خونه و یه خانواده فکر میکنم که باید مراقبش باشم و ازش حمایت کنم

اون زمان سختی و بحران

به این فکر می کن که چقدر بدشانس که باید سختی تحمل کن

و چقدر طفلکی هست و مورد ظلم دنیا قرار گرفته


چند درجه تفاوت؟ نمی دونم




پی نوشت: اینو می نویسم برای خود آیندم که یادش باشه

هیچ ارزشی براش نداشت

میفهمی همه اون دردی که کشیدی هیچ تاثیری نداشت  احمق


بعد نوشت 1: چه شب سختیه

بعد نوشت 2:  چه روز مزخرفی بود امروز با گریه شروع شد با گریه تموم شد

بعد نوشت 3: فکر نمیکنم بتونم تا یه مدت ببخشمش اون نگرانی ها و فکرهای من شنید و بازم کار خودش کرد

بعد نوشت 4:امیدوارم معدم بهم نریزه


بعد نوشت 5: اگه همون طوری که اونا فکر میکنن من انقدر آدم سلطه جو و خودخواه و غدی هستم

اصلا چرا باهام ارتباط دارن

داره جدی جدی اون روی سگم بالا می اد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها