اطراف خونه رو مه گرفته

مثل سکانس فیلم های ترسناک شده

و اطرافمون فقط باغه

نمی دونم چرا سکانس های ترسناک دوست دارم

مخصوصا اگه در واقعیت باشه

مثل دیشب که لبه اسکله ایستاده بودم

و دریا طوفانی بود

مثل صبح کنار رودخونه که غیر منتظره زمین خوردم

و با لباس تمام گلی برگشتم



می نویسم که فقط ثبت کرده باشم



بعد نوشت: رفتیم شیرینی فروشی یه سکانس خنده دار پیش اومد

یه کیکی دارن شکلاتی و خوشمزه به اسم براونی

خب براونی برگردون فارسیش میشه کیک قهوه ای

بعد چند نفر بودیم همه موقع تلفظ میگفتن  برانی یا بروونی

تا وقتی اطرافیان میگفتن اوکی بود همه چی عادی

بعد موقع خرید شد حواسم نبود گفتم خب چرا وقت تلف میکنین یه بروانی بگیرین دیگه

با یه تلفظ انگلیسی که واقعا ناخودآگاه بود

چون اصلا درستش تلفظ انگلیسیش بود

هیچی دیگه من اینو گفتم توی مغازه سکوت مطلق شد

صندوق دار و سفارش گیر و صاحب مغازه سرشون برگشت سمت من

زل زدن خندشون گرفت

منم خودم زدم به کوچه علی چپ

والا تقصیر من نیست همه اشتباه میگن

حتی خود پرسنلشون درست اسم کیک نمی گفتن

بعد اصلا این یه مورد جزییه چرا باید انقدر براشون عجیب باشه


بعد نوشت 2: شمال برام خیلی آرامش داشت

خیلی عالی بود

خدایا شکرت

اینجا خبری از جیغ و داد همسایه نیست

اینجا طبیعت دم دستته

اینجا آرامش هست


بعد نوشت ۳:  بعضی وقتها فکر میکنم پارانویا دارم

پدر گرامی بنده عادت داشت از

سن 7 تا 10 سالگی بهم آموزش بده که اگه یه موقعیت بد پیش اومد چی کار کنم

بزرگ که شدم بهش میگفتم بابا تو حتی به سقوط پیانو هم فکر میکنی

خلاصه نتیجه اینکه من الان سریع تر از دیگران هارو تشخیص میدم

بیرون راه می رفتیم رفتار یه نفر مشکوک بود هی بررسیش کردم

بقیه رفتن داخل مغازه من گفتم که می رم تو ماشین میشینم

نتیجه اینکه دیدم همون ادمی که بهش شک کرده بودم با یه نفر دیگه پشت ماشین ما پارک کردن

تا من دیدن از ماشین فاصله گرفتن

منم سریع نشستم توی ماشین قفل فرمون برداشتم یکم تش دادم

به ثانیه نکشید سوار ماشینش شدن رفتن

حالا من اینو برای اطرافیانم تعریف میکنم میگن نه بابا خیال کردی!!!



بعد نوشت ۴: توی مسافرت یه دفتر جادویی خریدم

پر از جادو

قرار همه تخیلاتی که دوست دارم داخلش بنویسم

از داشتنش خوشحالم

انگار میشه نفس کشید





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها